جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
چقدر آزاردهنده است وقتی می بینم همهٔ وجودم را برای خوشحالی او فدا کرده ام و او این را پای وظیفهٔ عادی و طبیعی من می گذارد!- عروسک فرنگی- آلبا دسس پدس...
این روزها اینقدر توی خاطرات غرق می شم که مجالی برای زندگی کردن ندارم...حس میکنم نود درصد ذهن من از خاطره تشکیل شده و بقیه اش هم صرف فکر کردن به همون خاطره ها میشه...بعضی روزها که خیلی خوش شانس هستم خاطرات خوب میان و دستم رو می گیرن و از همون اول صبح تا آخرای شب پا به پام همه جا می گردن..همه جا..و امان از روزهای بدشانسی که نوبت به خاطرات بد می رسه.. امروز اما نوبت به خاطره ای رسید که نه خوب بود نه بد..یک بُرش کوتاه از یک روز کاملا معمولی تو یک روز...