و ما استخوان هایی هستیم که از خاطرات پوشیده شده اند...
خاطراتت پیله کرده اند به جانم
هر روز می شِکُفد دردی......
باران چه بی رحمانه میزند
نمی داند اینجا
خاطرات زندگی میکند...
خاطرات
تمام دارایی مان است
لای موهایمان دستان مردیست که دیگر نیست.....
نمی دانم
خاطراتت تمام شده
یا
آلزایمر مرا سفت بغل کرده...!!...