شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
من در تو نگاه می کنم در تو نفس می کشم و زندگی مرا تکرار می کند️️️...
ﺑﻮﯼ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺷﺪﯾﺪﯼ ﺁﻣﺪ !ﺑﺎﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﮕﻮﯾﻢﻧﮑﻨﺪ ﺑﺎﺯ ﭘﺪﺭ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺍﺳﺖ؟ﻧﮑﻨﺪ ﺑﺎﺯ ﺩﻟﺶ …...ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺑﻪ ﯾﮏ ﻃﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺑﻪ ﺑﺎﻡﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡﺯﯾﺮ ﺁﻭﺍﺭ ﻏﺮﻭﺭﺵ ﻣﺪﻓﻮﻥ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻋﺪﻝ ﮐﺠﺎﺳﺖ …ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﻣﺰﻩ ﻓﻘﺮ ﻓﻘﻂ ﻭﺳﻂ ﺳﻔﺮﻩ ﻣﺎﺳﺖ؟ﻭﭼﺮﺍ ﻭ ﭼﺮﺍﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ!!!ﺩﻝ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺯﺍﻧﻮﯼ ﭘﺪﺭ …ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺁﻥ ﭼﻨﺎﻥ ﺩﺷﻮﺍﺭ ﺑﻮﺩ !ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺷﺎﻋﺮ ﮐﺮﺩ ........
به هر تار جان ام صد آواز هستدریغا که دستى به مضراب نیست!.چو رؤیا به حسرت گذشتم، که شبفرو خفت و با کس سر خواب نیست......
مرگ را پروای آن نیستکه به انگیزه ای اندیشدزندگی را فرصتی آن قدر نیستکه در آینه به قدمت خویش بنگردو عشق را مجالی نیستحتی آن قدر که بگوید:برای چه دوستت می دارد......