سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
امردادی:می شود گفت، با صفای جانهر کجا، از سرور، بنیادی ست؟می شود با هوای دل، حس کردسینه سرشارِ آبِ آزادی ست؟کاش می شد؛ نمی شود؛ امّاوقتی احساسِ جانِ شورش زامملو است از، سرایشِ غم هابی قرار از، جفای بیدادی ستظلمِ بی حد، تمامِ دنیا راکرده تاراج و رفته از هر جاالتهابی که می سروده، ازحسّ نابی که محوِ فریادی ستاز رگِ خوابِ چشمه ی رویارفته نابِ جنونِ ناپیداخوابِ شیرینِ عاطفه، هر دمدر پیِ پلک های فرهادی سترفته...