
الههی احساس
فشردهای از سرودهها و دل سرودههای زهرا حکیمی بافقی متخلص به الههی احساس. (الف_احساس)
گفته اند می آیی؛
آری می آیی؛ می دانم؛
من آمدنت را،
با ژرفای جان،
باور دارم؛ باور دارم...
گفته اند می آیی؛
من با صدای تپیدن سینه،
تو را می خوانم؛
و همچنان انتظارت را،
به قدمهای گل شکوفای امید می سپارم...
گفته اند می آیی؛
سالهاست که انتظارت را،
در باغ دلم کاشته ام؛
منتظر هستم تا:
باغ باورم را،
با قدمهای سبزت،
بارور سازی...
گفته اند می آیی؛
من به اندازه ی وجدانِ بیدارِ بشریت؛
و به اندازه ی تاریخ محبت،
منتظرت هستم...
گفته اند می آیی؛
من با لبان احساس،
قداست انتظارت را،
می بوسم...
گفته اند می آیی؛
من با بصیرت روان؛
با تمام جانم،
حقیقتِ آمدنت را،
می بیوسم...*
* پی نوشت:
بیوسیدن: انتظار کشیدن.
گفته اند می آیی؛
من تمام نفسهای جمعه های عمرم را شمرده ام؛
و بارهای بار،
آمدنت را،
از در خانه ی سبز امید،
به انتظار نشسته ام...
بیدار شدم در بغلِ صبحِ دل انگیز/
با خاطره ای سخت جنون زا و تب آمیز/
شوری نفس آوا، شده در سینه نمایان/
احساس دمیده ست به جان، بوسه ی یکریز/
بکش با موجِ احساست، مرا در بسترِ آغوش؛
و نقّاشی بکن، تصویرِ امواجِ دلِ من را!
در هر نفس، دلخسته ام؛
از بس که «احساس»،
پنهان کند، بغضی که بند آرد، نفس را!
رفتی به سرِ زندگی خود؛ دلِ من هم،
باید برود بی تو زند سرد، نفس را.
درد است تمامِ تپشِ ثانیه هایم؛
زیرا که دلم را نفسی،
همنفسی نیست...
شرابِ خون خورَد دلم،
زِ جامِ سردِ بی کسی؛
بیا؛ بشو، تو همنفس،
برای من؛ برای دل!
هرزمان که:
می روم ورزش کنم در پارکها،
همقدم با من بیا؛
تا منتهای یک نفس!
نفس، نفس، سروده ام،
تو را به لحظه های دل؛
نفس تو را کشیده ام،
ز موجِ هر هوای دل.
نفسم با تو شود شاد و،
دلم نغمه زنان؛
تپشِ قلب و صفای گلِ جانم با توست!
نفسم در هیجان و،
هیجانم با توست؛
دلِ من در ضربان و،
ضربانم با توست.
هوایم با تو شد حالا،
پر از مهر؛
نفس هستی و با تو،
می کشم دم.
نفس گشتی برایم،
می کشم با تو، هوایم را؛
ببین نقّاشِ احساسم،
چه اندازه، نفس دارد!
نفس گشتم برای تو؛
چگونه می کشی من را؟
من از نقّاشی قلبت،
همیشه، مهر دارم یاد.
بی هوایم؛
تو بشو، موجِ نفس؛
مهرِ تو،
بهرِ دلم،
کافی و بس.
در هر نفس،
غم می تپد؛
از بس که احساس،
پنهان کند،
بغضی که بند آرد نفس را.
شاعر: زهرا حکیمی بافقی
(کتاب دل گویه های بانوی احساس)
دُردانه ی حسّ دلم ای جان و نفَس!
مِهرت، شده بهرِ عطشِ عاطفه بس؛
پیوسته تو هستی تپشِ خاطره پس:
جز تو، تبِ قلبم، نکند میلِ به کس.
تا آخرین نفس،
به کنارم بمان؛ نرو!
با تو،
دلم،
پُر از:
تپشی عاشقانه است.