
الههی احساس
فشردهای از کتابهای زهرا حکیمی بافقی متخلص به الههی احساس. (الف_احساس). آدرس وبلاگ شخصی: zahakimi.blogfa.com
به نام یگانهسرایندهی دیوان آفرینش
*´¨*•. ¸.•*´¨*•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•*´¨*
آرزو دارم هماره، باشی آزاده؛ عزیزم
چون سهی سروِ بلندِ بوستانهای صفاخیز
پ. ن:
واژگان: «آرزو»؛ «آزاده»؛ «سهی» و «سرو»، ایهام تناسبی است به نام «سرو» پادشاه یمن و دخترانش به نامهای: «آرزو»، «آزاده» و «سهی» که به ترتیب، همسر پسران فریدون؛ به...
به نام یگانهی مهرآفرین
با مهرِ تو زیر نبضِ دامن بروم
دامن که نه زیرِ تیرِ آهن بروم
حتّی به سرم پتک بکوبی، گویم:
قربانِ بداخلاقیِ تو، من بروم
سپیدارِ سپیده، شد شکوفا؛
در احساسم شکفت امواجِ رویا؛
به چشماندازِ زیبای نگاهت،
دوباره، دوختم چشمِ دلم را!
تو، باشی و امواجِ نگاهت؛ ایکاش!
من، باشم و حسّم، به پناهت؛ ایکاش!
وقتی که به پایان برسد یلدامان،
دل باشد و خورشیدِ پگاهت؛ ایکاش!
نگاهت مثلِ دریاهای آبیست
طراوت دارد و، مانندِ آبیست
و دور از جان کند، حسّ عطش را
چو جامِ آن، گرفتارِ سرابیست
آتش شده دل؛ عشق، برایت، زده شعله!
خورشیدِ نگاهت، زِ صداقت، زده شعله!
احساسِ گُلِ آتشِ مهرِ تو چه گرم است!
ممنون که نگاهت، زِ رفاقت، زده شعله!
چه احساسِ دلم نالان شد و، بیتاب!
دمادم شد، دلِ جامِ درونم، آب!
دلم سرد است، از بیمهری دنیا؛
نگاهم باز، بالاهاست؛ تا... مهتاب!
امواجِ نگاهت به دلم مهر ببارد
احساسِ خوشی در تپشِ سینهام آرد
الله نگه دارِ گلِ سرخِ وجودت
با لطفِ خودش در دلِ تو شور بکارد
وقتی که نگاهت به دلم داد درود
در کاغذیِ سینه، تو را عشق سرود
امواجِ عطش تا تپشِ مهر رسید
احساسِ تبی بر دلِ من روی نمود
کوچههای باغِ احساسِ دلم
سبز گشت و، پُر شد از یاسِ دلم
منتظر هستم بیایی؛ با نگاه
شاد سازی، باورم را، هر پگاه
تا که از مهرِ نگاهت، بر دلم
حسّ من، گردد رها، از دستِ غم
عشق گیرد، یک طلوعِ تازه وُ
شورِ دل، بسیار؛ بیاندازه وُ
با حضورت،...
نگاهت، در دلم، گردیده روشن؛
صفا داده، به جانم، همچو گلشن؛
من از: حسّ نهانِ جان سرایم:
فدایت، شورشِ جامِ دلِ من!
صبح و، تپش و، شورشِ احساس، چه زیباست!
بر میزِ عسل، دستهگُلِ یاس، چه زیباست!
وقتی که دلم، پُر شود از: قهوهی چشمت،
در باغِ نگاهت، گلِ الماس، چه زیباست!
ای کاش، نگاهت بزند، چشمکِ احساس؛
تا در پرشِ چشمِ دلم، برق زند، مهر!
به دل تابید، خورشید نگاهت
سرورِ مهربانی، از پگاهت
ز نور و روشنای مهرِ تو شد
تمام حسّ قلبم، سر به راهت
در پگاه عشق
مهر نگاهت
گاه
عسل عاطفه
و گاهی
قهوهی احساس
می بارد
در فنجان قلبم
و من
دلگرم میشوم
روزی دوباره را
تا همارهی سرزندگی
دلباختهی چشمِ تو شد، شورشِ قلبم؛
چشمک بزن و مهر بدم، بر تپشِ دل!
با هر نگاهِ عسلیچشمانِ نازت
شیرین شود، مثلِ عسل، کامِ درونم!
طلوع کن بر دشتِ احساسم؛
تا از مهر نگاهت،
در من،
عشق طلوع کند!
من این صبح قشنگی را؛
که سرشار از گلِ مهر است،
به حسّ مهربانی،
در نگاهت،
میکنم تقدیم!
وقتی نگاهِ مهر، میتابی به قلبم،
میگردد احساسِ دلم، دلگرم و خرّم!
در نگاهم برقِ شادی میزند چشمک ز نو
چشمهی دل میزند برق از تو چون دریای شید
تا نگاهِ دلِ دیوانِ غزل، یارِ من است،
گفتن از موجِ جنونزای عطش، کارِ من است
من خط خطی میشوم هر روز:
در سکوتِ نگاهم؛
در چروکِ چشمهایم...