الههی احساس
فشردهای از کتابهای زهرا حکیمی بافقی متخلص به الههی احساس. (الف_احساس). آدرس وبلاگ شخصی: zahakimi.blogfa.com
شهید
شیداییست
که آیتِ «مَن عَشَقته» را
با خامهی خون تفسیر نموده است...
شهید
شیفتهایست
که خرمن، خرمن
وجودش را
در آتشِ عشقِ بیکرانهی مطلقِ محبّت سوزانده
و با خوشه، خوشهی پروینِ پارههای پیکرِ خویش
پهندشتِ پریشانی را
پرنموده است...
ایکاش؛
انسان،
همواره،
انسان میماند؛
خدایی و آسمانی؛
با سرشتی،
پاک و ایمانی!
ایکاش
انسان
به فطرت خدایی خود
هماره ایمان داشت
و هیچگاه
از روی نسیان
در دام فریب شیطان
گرفتار نمیگردید!
ایکاش
انسان
بلای جان انسان
نبود هرگز!
ایکاش
بشر
با دیدهی شر
به جهان نمینگریست
و همواره
از پنجرهی نگاه احساس خویش
گلدشت زندگانی را
نیکو میدید
و با سرمستی
از زیباییهای باشکوه
و پرراز و رمز هستی
به بهترین شیوه
و پاکترین راه
بهره میبرد!
آه ای نگارِ مهرانگیز
فصل تا فصل
بهار یا پاییز
غنچهی احساسِ دلم را
به گلدشتِ همیشهبهارِ آغوشت میسپارم
و همواره
از نسیمِ گلبوسههای مهرآفرینت
شکوفاییِ محض را
خواستارم
در دستهایت اسیرم
و خویشتن را
به آغوشت سپردهام
می توانی گرم از احساسم کنی
تا از عاطفه سرشار گردم
یا رهایم سازی
تا در سرمایی از جنسِ حسرت، بسوزم!
در دستهایت اسیرم
و خویشتن را
به بازوانت سپردهام
میتوانی
مرا در گرمای سینهات بفشاری
یا رهایم کنی
رهایم سازی
میسوزم
در سرمایی از جنس حسرت
رهایم نسازی نیز
خواهم سوخت
در گرمایی از جنسِ محبّت...
بامدادان
که عروس زیبای آسمان
با بوسهی طلاییِ خویش
سینهی آفاق را میبوسد
و چشمانِ ناز
بر امتدادِ دشتِ زندگانی میگشاید
عطری از احساس
و شوق و گلِ یاس
دشت تا دشت
وجودِ مردمان را
فرامیگیرد
رودی از رگِ پرتپشِ حیات
در ژرفنای قلبِ هر شهر و دیار
جریان مییابد...
به دعا میروم
به مناجاتِ خدا
به معراجِ راز و نیاز
به سرِ سجّادهی پاکِ پرواز
میروم در فضای دل، آرام
تا که برگیرم کام
از جامِ خوشْنامِ راز و نیاز
و بخوانم نماز
به نماز میروم
تا هوای رهای رهایی را
در تنفّسِ ریههای جانم
پرواز دهم
و صدای آزادی را
در تقدّسِ رگههای ایمان
آواز دهم!
به نماز میروم
تا هوای رهای رهایی را
در تنفّسِ ریههای جانم
پرواز دهم
و صدای آزادی را
در تقدّسِ رگههای ایمان
آواز دهم!
به نماز میروم
در راز و نیازِ جان
نابترین، ستایشِ ایمانی را
تقدیمِ تقدّسِ آن خوبِ محبوب خواهم نمود
به نماز میروم
تا در پروازِ پُرراز روان
معراجِ جاویدانِ جانم را
از فراسوی آسمان
با سبزیِ ایمان
با چشمِ جان
بازبینم
و گلواژههایی
که قداست را در یاد دارند
و عدالت را فریاد
با زبانِ ایمان
و به تکرارِ نهان
بازخوانم
در سحرگاهان راز
به نماز میروم
به دعا
و برای قلبهای منتظر در راه
و برای هر نفَسی
که ملتمسِ جان است
و به یاد هر کَسی
که جویندهی ایمان است
با بینهایت، کرنش
سرخگلِ شاداب نیایش را
پیشکشِ آستانِ مقدّس عشق مینمایم
و آستانهی بستانِ ستایش را
جبهه بر...
به نماز میروم
به دعا
در دَم و بازدمِ آه
با شبنم اشک
بر پاکی عشق
سلام خواهم گفت
به نماز میروم
به دعا
در سلام و صلواتم
استجابت را
بس امیدوارم
و با وسعتِ اخلاص
آستانِ عشق را
خواهم دید
و به دستانِ دعا
از فرازِ آسمانش
ستاره خواهم چید
تا هدْیهی قلبهای منتظر در راه بنمایم
***
در دَم و بازدمِ آه
به نماز میروم؛ به دعا
شبنم عشق،
چکه میکند:
از گلبرگ احساسم...
تمامِ احساسم،
درگیر توست!
و احساسم
غزل، غزل
عاشق میشود
طلوع نو و
دوبارهی چشمانت را
هر لحظه؛ نو به نو
موجی نو میگیرد
قاموس احساسم
سرایش ترانهی ناب نگاهت را
احساسم نفس میزند
در بیهمزبانی
درد باید دلت را
تا که دردم را بدانی
خود را
به خواب زده احساسم
شاید
که رویایت را
ببیند!
دختر بکر احساسم
در ستر عشق جاریست
از زلال عاطفه
آب محبّت مینوشد
و در بطن عفاف
اندیشهی مهر میپروراند