
الههی احساس
فشردهای از کتابهای زهرا حکیمی بافقی متخلص به الههی احساس. (الف_احساس). آدرس وبلاگ شخصی: zahakimi.blogfa.com
عشق بود و، یک جهان آواز و راز
عشق بود و، نغمههای جان، به ساز
با گُلِ رخسار ماهش، هرنفس
داشت این پروانهی قلبم، نیاز
لحظهها، سرشارِ امواجِ نشاط
سهمِ احساسم نبُد، سوز و، گداز
یک شب امّا، طی شد آن، دنیای شاد
پرکشید از باغِ جان، چشمانِ ناز
آن نگاری که: به جانم رخنه داشت
رفت و من را با غمش، تنها گذاشت
رفت و خندید او بر این جانِ نزار
ای دریغ از رحم بر، احوالِ زار
گفتمش رحمی کن او، خندید و رفت
گفت دل، رازِ مگو... خندید و رفت
مویه کردم، مو به مو؛ خندید و رفت
لحظه لحظه؛ کو به کو، خندید و رفت
حسّ من، میگفت: «او»... خندید و رفت
چشمِ من، در جستجو... خندید و رفت
در دلم، حالِ بدی، جوشید و رفت
بهرِ گریان کردنم، کوشید و رفت
بس نمک، بر سینهام، پاشید و رفت
بر سرِ من، گردِ غم، پاشید و رفت
رفت و احساسِ مرا، بشکست باز
بغضِ دل، در سوگِ جان، بنشست باز
بعد از او، دیگر گمانم نیست دل
شاد گردد، با صدای هیچ ساز
آبیِ کرانِ بغضِ رویا، میسوخت💔
بندر، به کنارِ نبضِ دریا، میسوخت💔
نزدیک، به روزِ دختر امّا، دختر💔
احساسِ دلش، برای بابا میسوخت💔
هوایم، با تو شد حالا، پر از مهر؛
نفس هستی و با تو، میکشم، دم!
روزی، دلِ من، ساکنِ گُلشهرِ هنر بود
در، عاطفهی نبضِ دلم، شور و شرر بود
در سینهی من، مِهرِ وفا، بود، درخشان
گنجینهی دل، معدنی از: دُرّ و گهر بود
به سویت، آمدم، با پای احساس
تو را فریاد دارد، نای احساس
دلم خستهست، از: آلودگیها
ببار ای بارانزای احساس
ببر، آلودگی را، از هوایم
دوباره، شاد کن، دنیای احساس
شکوفا کن، درونم، باغِ عشق و
به دستانم بده، گلهای احساس
فرایادم بیاور، مهربانی
به چشمک، چشمکِ شهلای احساس
مرا، مست از محبّت کن، دمادم
تو از جامِ تبِ صهبای احساس
دارد احساسم، سپاس از «تو»؛ که گشتی یارِ من؛
گشتهای یارِ دلِ تنهای شببیدارِ من!
زمانی که: شدم لبریزِ عشقت
وَ شد مهرت فقط، همّ دل و، غم
کشیدم با تبِ احساسِ سینه
تو را در دفترِ آغوشِ قلبم
دگر هرگز نخواهی رفت، بیرون
از این سینه؛ از این قلب و، از این دم
خروشان شو، میانِ موجِ جانم
بشو، شورشترین، دریای احساس
به جامِ سینهاَم، جاری نما، مِهر
از اشعارم بخوان آوای احساس
دلِ تشنهام را،
به دریا رسان!
به رویای آبیِ زیبا رسان!
دلم،
خواب دیده،
تو را،
هر زمان؛
بیا؛
باورم را،
به رویا رسان!
بدم،
عشق را،
در سرورِ دلم؛
و جان را،
به مهر و،
به گرما رسان!
تمامِ مرا،
بالِ پرواز ده؛
به باغِ صفا وُ،
تماشا رسان!
به احساسِ جانم،
بزن چشمکو،
مرا تا به مرزِ ثریا رسان!
میزنی تیرِ جفا، بر قلبِ من؛
باز هم میخواهمت؛ نامهربان!
باران آمد و
چکّه چکّه
نمِ یادت
ابری نمود آسمانِ احساسم را
باز، آهوی دلم گشته، شکارِ لحظهها!
تورِ غم، در پای جان؛ جان شد به تارِ لحظهها!