
الههی احساس
فشردهای از کتابهای زهرا حکیمی بافقی متخلص به الههی احساس. (الف_احساس). آدرس وبلاگ شخصی: zahakimi.blogfa.com
پیشت دلم هرگز نیامد تا دهی دستم
گلهایی از جامِ گلستانِ دلت، هردم
باور کن اصلا من، نبستم دل به تو؛ زیرا
اندازهی یک قرن، دیوار است، بینِ ما
هرگز نمیخواهم که روحی را ببینم در
گلپیکرِ قلبی؛ که قبل از تو، شده، پرپر
کاش بهتر میشد احوالِ دلم،
با نگاهِ پرشرارِ دلبرم!
بوسه باران میشد از، لبهای یار،
گل به گل، اندامِ دل؛ سرتاسرم!
کاش یارم، از سفر برگردد و،
شورشی دیگر بگیرد باورم!
کو تپشهای دلم؟ کو اشتیاق و التهاب؟
آه... ای شور و شرارِ زندگی! بر دل بتاب!
یخ نمود امواجِ جان، از شور و حالِ زندگی
آه... ای گرمای مِهرِ عاطفه! بر جان، بتاب!
قایقِ احساسِ دل، در گِل نشست از خستگی
موج، موج سینهام، از دستِ غم، گردیده آب
سرزدم، با موجِ قلبم، ساحلِ بحرِ نظر
کو نگاهی، کآورد، دل را به اوجِ التهاب؟
نگاهم کن؛ تو را می خوانم از دور
قطار رفتنت، سنگین گذر کرد
شمردم یک به یک، هر واگنی را
همه، احساس من شد، چون گلی زرد
مسیر رفتنت، بی انتها هست
نگاهم در رهت مانده است؛ برگرد
این زندگی، مِیدانی از بازیست؛ میدانی؟
بازی بکن در صحنهاش، نقشِ اتابک را!
* «اتابک»: وزیر بزرگ. در اینجا مجازا شخص برجسته.
* «میدانی» و «میدانی»: جناس تام مرکب.
در خوابهای بسترِ آشفتهی شبها
از دست و پایت قطع کن، اعضای بختک را
در چارمیخِ خیمهی دنیا اسیری؛ لیک
بر قرمزِ قلبت بزن، گلهای میخک را
غمهای دنیا را نکن یادآوری؛ هر دم
تصویرِ شادی نقش کن، چشمِ فلش بک را
حجّی تأسّی کن، تو رفتنهای لک لک را
چون بَک، نپیچان گردِ جانِ خویش، جلبک را
بیرون کن از دنیای پیدا و، نهانِ جان
احساسِ سرشار از صداهای بمِ شک را
* «بک»: قورباغه
نگاهِ من به تو شد مثبت ای سرایشِ نابم!
سخن، از عشق بگویم؛ همین دمی که خرابم!
.
سرایم از: گُلِ احساس خود؛ ز موج امیدم؛
شوم چو آتش و گویم: ز حسِّ قلبِ مذابم!
شده احساسِ دلت، سرد شود؟
شده هر بندِ دلت، درد شود؟
شده در، اوج نفسهای رها،
گُلِ رویای دلت، زرد شود؟
نفس و، «های» دلت، مثلِ تگرگ؛
شده گرمای دلت، بَرد شود؟
چشمهی عشقِ تو ما را به تماشا ببرد
تا به خورشیدِ تپشهای معلّا ببرد
عاطفه، گر که نباشد به سرای دلِ ما
بارشِ مِهرِ تو را غصّه، به یغما ببرد
غمِ هجرانِ تو آخر، دلِ ما، سوخت؛ بیا!
به جز از عشق تو چیزی، نبُوَد در دل ما!
همه دم، غصّه خورم؛ آه کشم، با دلِ زار؛
شده تقدیر دلِ من، بشوم، از تو جدا!
نفسِ دل، شده بیتاب؛ بگو من چه کنم؟
گُلِ قلبم، شده پُرغم؛ بروم من، به...
خداوندا!
من تو را،
در رویشِ نازِ گلِ سرخ؛
جوششِ سبزِ گیاه؛
نفسِ پاکِ پگاه؛
عطشِ آبیِ سرشار از عشق و نگاه،
میشنوم؛ میبینم...
بعد از آن ویرانیِ ارگِ وفای سینهات
پایههای مسکن مهرت فنا شد در دلم
رسمِ آشوبی برایم یادگاری شد ز تو
یادمانی، از بلاها، پرجلا شد در دلم
جهان از ازدحامِ موجِ ماتم، درد دارد
زمان از التهابِ بسترِ غم، درد دارد
از احساسِ نمِ پیوستهی بغضی تبآلود
نهانِ قلبِ ایرانم دمادم درد دارد
🌷🌷
تقدیم به روان پاک شهیدان:
🌷🌷
روح تو، ناظر؛
روح تو، پویا؛
روح تو، بینا...
روح تو، زنده است؛
تا تمامیِ دنیا؛
تا پایانِ انسانها...
تا پیوستهی تاریخ؛
تا همیشهی بودن...
🌷🌷
پیشکش به پیشگاه پرشکوه شهیدان:
🌷🌷
تو، زنده ی؛
بر قلب تباهی و ستم،
تازندهای...
تو، زندهای؛
پایندهای؛
خورشیدی تابندهای؛
و پردیسِ برین،
زیبندهی توست...
شمیم شکوفههای شادی
شکفته، درونِ دشتِ جانم
فقط با تو میشود پُر از شور
گُلِ حسّ باورِ نهانم
گاهی، تپش عشق، کمی میخواهم
از بارشِ «احساس»، نمی میخواهم
وقتی که دلم، خسته از این دنیا هست
چشمان و لبِ یار، دمی میخواهم
سرتاسرم چون شعلهزاری هست؛ باور کن
آتشفشان بیقراری هست؛ باور کن