
الههی احساس
فشردهای از کتابهای زهرا حکیمی بافقی متخلص به الههی احساس. (الف_احساس). آدرس وبلاگ شخصی: zahakimi.blogfa.com
عشق؛ یعنی:
صد غزل
با یاد تو
خندان شدن
مهربانی را
به شور جان
میهمان شدن
آدینه آدینه،
چشم میگشایم
به افق انتظار
ماه نیز میداند
چه سان
در آسمان شبهایم،
میخوانمت!
من و جادّه و
صندوقچهای از خاطرات ریز و درشت
که سنگینی میکند
سایههایش بر پشت!
خاطراتی که:
مانده در باورم
و شعر شده است
شورِ رفتنم را!
بیایید مهربان باشیم
تا پرندگان احساس
بر باروی باورمان
و لب دیوار دلهامان
لانه سازند با عشق
و در آشیانهی مهر
عشق پرورند با شور!
بیکرانههای نگاهم
محو میشود در افق
وقتی که
میخوانی ماوراهای احساسم را
با مِهر
پیچیده است
عطر نفسهایت
در کوچهباغِ احساسم
پرپیچ و تاب
سخت است
برای احساسِ قلبِ حسّاسم
دیدنِ گُلِ رویت
امّا
نچیدنِ گُلبوسهای آتشین
از قرمزِ لبهای تو
یک بار دلِ من را، پیشِ دلِ خود خوانی
یک بارِ دگر، امّا، با جور و جفا رانی
احساسِ نهانم را، میفهمی و میدانی
ماندم که چرا هر دم، با مهر نمیمانی؟!
از جاریِ اضدادت، در جامِ روانِ من
گاهی، به سرِ آبم؛ گه آتش و گاهی باد
آباد شود...
چه سخته که: نباشی پیشِ قلبم
نگیری، از من احساساتِ مبهم
تو میدونی نفس هستی برایم
نکن حالِ هوای حسّمو دم
دلم میخواد بیای پیشم بمونی
برام بازم، از احساسِت بخونی
لبم تب کرده واس جام لبهات
گلم! ایکاشکی اینو بدونی
گاهی باید
هیجانهای نهانی خود را تنظیم نمود
تا تصمیمهای درست
در هوای تجلّی
نفس بکشند!
آتش شده دل؛ «عشق»، برایت، زده شعله
خورشیدِ نگاهت، زِ صداقت، زده شعله
احساسِ گُلِ آتشِ مهرِ تو چه گرمست
ممنون که نگاهت، زِ رفاقت، زده شعله
وقتی که نگاهت، به دلم، عاطفه بخشید
بیهیچ اجازه، شدم آشفته؛ ببخشید
عاشق شدم و، شورشِ «احساس»، شد افزون
رویای دلم، گشت شکوفا، چو گُلِ شید
درونِ سینه حسّی، ناب دارم
دلی، سرگشته وُ، بیتاب دارم
به رویای رسیدن، تا گلِ عشق
دمادم، دیدهای، بیخواب دارم
نباشد، جفای وفا، باورم
نگردد، بهغیراز، صفا، در سرم
از احساسِ شورشمدارِ جنون
شرربار شد، ریزشِ ساغرم
نباشد، جفایت؛ «گلم!» باورم
نگردد، بهجز، مِهرِ «تو»، در سرم
از احساسِ پاینده در جامِ دل
تو سرشار کن: کام و هم، ساغرم
وجودم، با تو سرشار از: وفا شد
سراسر، شور و دنیای صفا شد
میانِ جان، شکفته، نوگُلِ عشق
و احساسم، به مِهرت، مبتلا شد
به یوسفِ چهرت گو،
دلی
زلیخایی
به عشقِ رُخت رفته،
به دامِ دروایی
بیا
و بکُش،
او را؛
و یا
بکِش،
سویش
سپاهِ نگاهت را؛
و وا کنابرویش،
از اخمِ غمی مبهم؛
که در نهانش هست
وَ ساغرِ مِهرش را،
نما،
از عشقت مست
بدان؛
رگِ رویایِ
دلی
هماره،
زار
نفَس،
نفَسش بیتاب
و میکند تکرار:
دمی،
به نگاهِ دل،
ببین
زلیخایت
گناه نکرده؛
که:
شدهست،
شیدایت
چو رفته سراپایش،
به غارِ تنهایی،
رها
بِنِمایَش،
از:
جهانِ رسوایی
بدم،
به نفَسهایش،
صفای رویایی
ببخش،
به بستانش،
گُلی
شکوفایی
✍ قحطیِ مهر:
چه کسی حالِ مرا با تب و تابی گفته؟
وز رگم شورشِ غمهای گران را رُفته؟
گرچه شایندهی زیباصدفِ رویایم
هیچکس نیست کند دُرّ دلم را سُفته
شعلهزا گشته به جانم تپشِ بغضی سرد
در دلآشوبیِ قلبم، همه دم، غم خفته
گرچه زهرای گلم، دخترکی، احساسیست
و...
به نام یگانهسرایندهی دیوان آفرینش
*´¨*•. ¸.•*´¨*•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•*´¨*
آرزو دارم هماره، باشی آزاده؛ عزیزم
چون سهی سروِ بلندِ بوستانهای صفاخیز
پ. ن:
واژگان: «آرزو»؛ «آزاده»؛ «سهی» و «سرو»، ایهام تناسبی است به نام «سرو» پادشاه یمن و دخترانش به نامهای: «آرزو»، «آزاده» و «سهی» که به ترتیب، همسر پسران فریدون؛ به...
به نام یگانهی مهرآفرین
با مهرِ تو زیر نبضِ دامن بروم
دامن که نه زیرِ تیرِ آهن بروم
حتّی به سرم پتک بکوبی، گویم:
قربانِ بداخلاقیِ تو، من بروم
سپیدارِ سپیده، شد شکوفا؛
در احساسم شکفت امواجِ رویا؛
به چشماندازِ زیبای نگاهت،
دوباره، دوختم چشمِ دلم را!
تو، باشی و امواجِ نگاهت؛ ایکاش!
من، باشم و حسّم، به پناهت؛ ایکاش!
وقتی که به پایان برسد یلدامان،
دل باشد و خورشیدِ پگاهت؛ ایکاش!