امردادی:
می شود گفت، با صفای جان
هر کجا، از سرور، بنیادی ست؟
می شود با هوای دل، حس کرد
سینه سرشارِ آبِ آزادی ست؟
کاش می شد؛ نمی شود؛ امّا
وقتی احساسِ جانِ شورش زا
مملو است از، سرایشِ غم ها
بی قرار از، جفای بیدادی ست
ظلمِ بی حد، تمامِ دنیا را
کرده تاراج و رفته از هر جا
التهابی که می سروده، از
حسّ نابی که محوِ فریادی ست
از رگِ خوابِ چشمه ی رویا
رفته نابِ جنونِ ناپیدا
خوابِ شیرینِ عاطفه، هر دم
در پیِ پلک های فرهادی ست
رفته از خاطرِ نهان، شادی
نیست در پیکرِ جهان، شادی
نیست در جامِ آسمان، شادی
گرچه رقصِ بهار و خردادی ست
رفته آری، چو شورشِ آتش
از دلِ خاکِ سینه ی سرکش
آبِ احساسِ آرزو؛ بی شک
خانه ی دل، چو نقشِ بر بادی ست
شورِ رویای این زنِ تنها
کاش چونان شقایقی زیبا
سرخ می ماند و با تبی گیرا
می سرود از، دلی که مردادی ست
دفترِ خاطره، کنون دارد
می نویسد: دلم جنون دارد
دخترِ عاطفه، اَمردادی ست
پس چرا مرده در غمِ شادی ست
شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الهه ی احساس)
ZibaMatn.IR