سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
شب یلداستو من تو را در آخرین سطر پاییز جا گذاشته ام،پاییز می رودزمستان می آیدو لی تو...نمی آیی، نمی روی، نمی مانی...تو را با آخرین برگ این خزانکه آرام آرام،رقصان رقصان،فرو می افتد،از گوشه ی چشمانم پاک می کنم،مسیرم نامعلوم، بی هدف،ولی بی تو،بی چشمانت،بی دستانت...زمستان می آید،آری!تصمیم درستی گرفته ام،تو نخواهی بود!در هیچ یک از روزهای برفی آینده ام!بدرود ای هزار رنگ بی فروغمن تو را در پاییز قلبم جا گذاشته ا...