پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
برادر جانم... دلم که تنگ میشود چشمانم را میبندم...عمیق نفس میکشم...حالا امواجی از تو را در دریای خیالم حس میکنم...عطرت... آغوشت... خنده هایت...چشم هایت...مهربانی هایت..حتی اخم هایت...همه ی باتو بودن ها مانند نوار فیلمی از پشت پلک هایم میگذرد...و من تورا بارها وبارها بیمارگونه در خاطرم مرور میکنم...اکنونحس میکنم قلبم کمی ارام تر شد......