سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
اولین بار که دیدمش...تو جشنواره شُعَرا بود...دستم خورد به لیوان آب پرتقالریخت رو پیرهن سفیدِ زیر کتش!رنگم پرید... لرزیدم! مثل همیشهگند زدم! همه یه جوری نگام کردن!ترسیده بودن... الکی که نبود!شاعرِ معروف بود! برنده جشنواره!داشت گریه م میگرفت که لبخندزد! دستمالی از جیبش بیرون کشیدو پیرهنشو پاک کرد! نگاهی بهکسایی که دورمون با تعجبجمع شده بودن انداخت وابرو بالا داد: چیزی نشده!چرا نگا میکنین؟!همه عقب رفتن. خواستم بگمببخش...
تو شبیه هیچکی نیستی عاشقی و بی حواسیریشه کردی تو وجودم تو یه بیماری خاصی...