پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دست طبیعت از وی جز یک میش نساخته بود؛ دیانت از وی فرشته ساخته بود.-بینوایان-...
کوزت بالا می رفت، پایین می آمد، می شست، پاک می کرد، چنگ می زد، می روفت، می دوید، جان می کند، نفس نفس می زد، چیزهای سنگین را جابه جا می کرد، و با آنکه بسیار ضعیف بود، کارهای بزرگ و دشوار انجام می داد. نسبت به او هیچ رحم در کار نبود؛ خانمی بیدادگر و آقایی زهرآگین داشت. شیرکخانه تناردیه به منزله دامی بود که کوزت در آن افتاده بود و می لرزید. حد اعلای فشار به وسیله این خدمتگزاری مخوف صورت حقیقت به خود گرفته بود. طفلک چیزی بود مثل مگس در خدمت عنکبوت ها...
مرا برای دزدیدن تکه نانی به زندان بردند و پانزده سال در آنجا هر روز یک قرص نان کامل مجانی خوردم...