جمعه , ۲۰ مهر ۱۴۰۳
کاش بهاران شود و سال به پایان نرسددل به بیابان نزند عشق به زندان نرسدحلقه به هر در بزنم به هر طرف سر بزنمتا که غم از دوری تو به سوی هجران نرسد...
در را باز میکنمپنجره را باز میکنماحساس اسارت امارهایم نمیکنداین خانه را انگاراز آجرهای یک زندان ساخته اند...
اوریانا فالاچی:عذاب آورترین لحظه برای یک محکوم، موقعی است که از زندان آزاد شود و از خودش بپرسد چطور آن جهنم را تحمل کردم؟...
برای من ماجرای مردی را نقل کردند.که دوستش به زندان افتاده بود و او شب ها بر کفِ اتاق می خوابید.تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد.چه کسی؟ چه کسی برای ما بر زمین خواهد خوابید؟ _آلبر کامو_سقوط ...
جسم اگر زندانی شود انسان راه چاره ای جویا شده، رهایی حاصل می شود. اما اگر روح خود را محصور در میله های زندان ببیند چه بسا خو گرفته، آن را حقیقتی در حیاتش معنا می کند....
رفتم از خانه به بیرون به خیابانی کهاز همان خانه ی چون یک زندانی کهدلم آشوب شد و حوصله ام سر رفتهرود اشکم از دریاچه ی غم سر رفتهدل به تو دادم که تو گشتی یکی یکدانه منرفتی اما دل شکستی ای تو ای تک دانه مناگر افسانه شدم افسانه تو کردیبا تو بیگانه شدم بیگانه تو کردیاگر آواره ام که تو آواره کردیهمه شب راهی ام تو به میخانه کردی...
در زندانِ نَفس، با کدامین لهجه بخوانم ترانه یِ بی تکلّفِ عشق را ؟با نگاهِ خیساز پشتِ هیس آه می کشم هوایِ نَفَسراه راه می شود چرا؟...
موسی ابن جعفر(ع) تا میله ی قفس غزلستانی از پر استپرواز هر پرنده تمنای اخر است زندان به سجده های شبش غبطه میخورددیوار خسته منتظر دست لاغر است خورشید اگر به فکر طلوعی دوباره نیستدر سایه سار حضرت موسی ابن جعفر است باران بهانه کی کند آنجا که سال هاستچشم فلک به نغمه تنهائی اش تر است زنجیر اگر به طاقت پایش فرو نشستدُردانه ای در آستانه ی تقدیس دلبر است اینجا حریم خلوت بالحوایج است اینجا نفس بهانه هر مشک و عنبر است ...
وای اگر مَرد گدا یک شبه سلطان بشود مثل این است که گرگی سگ چوپان بشود هر کجا هد هد دانا برود کنج قفس جغد ویرانه نشین مرشد مرغان بشود سرزمینی که در آن قحط شود آزادی گرچه دیوار ندارد خود زندان شود باغبانی که به نجار دهد باغش را فصل هایش همه همرنگ زمستان شود ناخدا دلخوش این آبی آرام نباشوای از آن لحظه که هنگامه ی طوفان بشوَد...
هوا بس سرد و بی روح استنفس چون مرگ و اندوه استمیان صبحِ آزادیدِلَمگِریان و مجروح استهمان زندانِ مفتوح است....
تحمل میکنم فراغت رانبودنت را...نداشتنت را...به من گفتی چرا هرچقدر من ابراز میکنم علاقه ام را نسبت به توتو با تبسمی مرموز سکوت میکنی؟و تو چه میدانستی پشت آن سکوتم و زیر لبخندمرموزم راز عشق و فریادهای من عاشقت هستم نهفته بود...تمام هستی من...امروز که پایان جملاتت به من گفتی مواظب خودت باش بغصی نفرین شده راه گلویم را بست و دیگرنتوانستم صحبت کنم و تو محو شدی و تومیدانستی که من بدون تو نمیخواهم زنده بمانم...چگونه میتوانم مواظب خودم ...
قبری که مهمانش تو باشی بهتر از دنیاست دنیا بی رخ یار بدتر از زندان است...
به زندانی گفتم تنها تر از تو کیست گفت تنها تر ازمن کسیست که دلش تو زندان دیگریست...
آیه آمدنتآغوش که با فاصله نازل شدنی نیستیک آیه بیارید، دلم، دل شدنی نیستبیهوده نکن بحث، چنین است و چنان استاین عاشق دیوانه ات عاقل شدنی نیستباید بپذیرم که اسیرم بپذیرمزندان پدر سوخته منزل شدنی نیستمن با غم دوریت، مگر می شود ای عشق!آیینه که با سنگ مقابل شدنی نیست!چون ماه شب چارده آراسته هستیافسوس که کامم ز تو حاصل شدنی نیستخوش بین...
میله ی زندان من هر موی مژگان تو بودمن از این زندان برای خویش قصری ساختم...
مینشینم و به هرآنچه که پشت سرم میگذرد لبخند میزنم!برای هیچکدام از فکر ها و حرف های پوچ و بیهوده ای که دیگران راجبم تصور میکنند و میگویند تره ای خرد نمیکنم!خودم را از این جهان و روزمرگی های مضحکش دور میکنم و مانند نخل هایی که باد شاخه هایش را به آغوش میکشد رها میشوم!من به دنبال مسیری براے رسیدن به آزادی و خوشبختی هستم نه جاده ای که انتهایش به زندان دیگران ختم میشود!...
مرا تا ابد در زندان تنت حبس کنو راه گریزم را ببندکه این تن زندان دلخواه من است......
وَمیله های قفس رافاصله ، زندان کرد..شعر : حادیسام درویشی...
جرم منعاشق شدنم بودوزندانم چشمان تو...
آنقدر دست های یکدیگر را نفشرده ایمآنقدر یکدیگر را در آغوش نگرفته ایمآنقدر به پای اشک ها و لبخندهای همننشسته ایم که دیگر تاب نزدیک شدنبه یکدیگر را نداریم.آنقدر ترسیده ایم و دروازه های اطمینانرا قفل کرده ایم که انسانیت در تاروپودفرسوده ی خویش زندانی شد.آنقدر از خود و یکدیگر دور بوده ایمکه شغال های سیاه تمام وطنوجودمان را اشغال کردند وما باز هم از هم گلایه می کنیم؛عشق، گل سرخیستبخشیدنی بی انتظار گرفتنیعشق، شفافیت زلال روح...
قفس سینه که جای قلب نیستدردِ دل ، از به زندان ماندنِ اوستحادیسام درویشی...
سال ها بعدقهرمان فیلم کسی نیستکه شهر را از دستهیولای غول پیکر نجات دهدبه تنهایی از عجیب ترین زندان ها فرار کند ...و یا یک تنه ارتشی را حریف باشد ..سال ها بعد ..قهرمان قصه کسی استکه جرات کند و میان " آدم ها "عاشق شود ....
آبدر زندانِ حوضِ حیات ، دیوانه شداستعمالِ هر شبه ی قرصِ مُسَکنِ ماهاز آن روست....!...
«سعدی» که هوای باغ و بستان می کرد/ در روی زمین سفر فراوان می کردگر از «کرونا» شنیده بود اوصافی/ خود را به حصار خانه زندان می کرد!...
وقتی که تو رفتی دل من ویران شدهر لحظه وهر ثانیه ام زندان شدانگار که این عقربه های ساعتدر قاب شکسته زمان پنهان شد...
بی رنگ رخت زمانه زندان من ست......
این همه دلشوره افتاده است بر جانم چرا؟من که امشب خوب بودم پس پریشانم چرا؟باز هم از پنجره رفتم نگاه انداختمآسمان صاف است پس من خیس بارانم چراخانه ام سقفش چرا اینقدر پایین آمده؟بین این دیوارها درگیر زندانم چرا؟من که با هر خاطره یک حبه اشک انداختمتلخ تر دارد می آید فال فنجانم چرا؟مثل این گل آخرش یک روز پرپر می شومدوستم دارد؟ ندارد؟ نه! نمی دانم چرا؟...
رقصیدن گیسوی تو در باد قشنگ استگیسوی تو ھم بسته ھم آزاد قشنگ استپیراھن گلدار تو از جنس بھار استآن غنچه که از دامنت افتاد قشنگ استتو چشم نگردان که دلم تاب نداردتردید ندارم که لبت شاد قشنگ استبا خاطره ات زنده ام و شاد چنان کهدر گوشه ی زندان کنمت یاد قشنگ استمن خانه خرابت شده ام گرچه بگوینددر کار جھان خانه ی آباد قشنگ است...
بمیرید بمیرید در این عشق بمیریددر این عشق چو مردید همه روح پذیریدبمیرید بمیرید و زین مرگ مترسیدکز این خاک برآیید سماوات بگیریدبمیرید بمیرید و زین نفس ببریدکه این نفس چو بندست و شما همچو اسیریدیکی تیشه بگیرید پی حفره زندانچو زندان بشکستید همه شاه و امیریدبمیرید بمیرید به پیش شه زیبابر شاه چو مردید همه شاه و شهیریدبمیرید بمیرید و زین ابر برآییدچو زین ابر برآیید همه بدر منیریدخموشید خموشید خموشی دم مرگ...
بی تو ای دل نکند لاله به بار آمده باشدما در این گوشه زندان و بهار آمده باشد...
زندان اگر آغوش تو، سلول تو بازوستبه به... که چه بندی، چه قرنطینه ی نابی...
با یک دلِ غمگین، به جهان شادی نیستتا یک دهِ ویران بود، آبادی نیستتا در همه ی جهان یکی زندان استدر هیچ کجای عالم، آزادی نیست... !...
زمانی که پایم را از در زندان بیرون گذاشته و به طرف دروازهای که به آزادی من منتهی میشد قدم زدم، میدانستم که اگر تلخیها و نفرتها را با خود از زندان بیرون ببرم، در بیرون زندان نیز زندانی خواهم بود ......
دلتنگم و دیدار تو درمان منستبی رنگ رخت زمانه زندان منست...
وطن؛ پایین شهرورزش؛دعواخوراک؛عرق سگیپوشاک؛شیش جیب آمریکاییسرگرمی؛کفتر بازیهمدم؛هایده یساریتیکه کلام؛نوکرتمشغل؛مراقبت از رفقامبدا؛ زندانفکر و خیال رفیقسلامتی همه بچه های پایین شهرهر چند بالا و پایین نداره...
خسته ام ،ازاین زندان که نامش زندگیست/پس قشنگی های دنیا دست کیست...
پرنده ای که بال و پرش ریخته باشدمظلومیت خاصی داردباز گذاشتن در قفسش توهینی است به اودر قفس را ببندتا زندان دلیل زمینگیر شدنش باشد،نه پر و بال ریخته اش......
بی گناهی گر به زندان مردبا حال تباه ظالم مظلوم کش هم تا ابد جاوید نیست ......
یارو یه استوری گذاشته از رفیقش که توی زندان هست و نوشته شیر که جاش تو قفس نیستخب عامو شیر که ضبط ماشین نمیدزده...
بیهوده انتظار تو را دارم دانم دگر تو باز نخواهی گشت هر چند اینجا بهشت شاد خدایان است بی تو برای من این سرزمین غم زده زندان است ....
کسی میآیدکسی میآیدکسی که در دلش با ماست، در نفسش با ماست، درصدایش با ماستکسی که آمدنش رانمیشود گرفتو دستبند زد و به زندان انداخت...
ای آشنای من؛ ای تو دوای من با رفتنت من را به زندان کشاندی باور نمیکردم دوباره برگردم؛به آن شبی که رفتی و با من نماندی......
بارها در دادگاه تو اعتراف کردم که دوستت دارم عزیزآخر این چه محکمه ایست که که حکم حبس شدن در زندان تو را صادر نمی کند...
چشمانت زندان گوانتاناماست نازنین بی اعتنا به حقوق بشر…...
خسته ام از این زندان که نامش زندگیست...
آزاد نخواهی شدتقلا نکنماهی درون تنگدریا فقطزندان بزرگتری است...
مرا برای دزدیدن تکه نانی به زندان بردند و پانزده سال در آنجا هر روز یک قرص نان کامل مجانی خوردم...
کارگری شغل شرافتمندانه ای استانسان نان بازوهایش را میخوردهرچند خیلی وقت ها!گرسنه مانده امدروغ و ناسزا شنیده امبیکار بوده اماما هرگز حاضر نیستم!در ساختمانی کار کنم که قرار استروزی بر سر در آن بنویسند:زندان مرکزی…...