متن زندان
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات زندان
رفتم از خانه به بیرون به خیابانی که
از همان خانه که دیگر شده زندانی که
در دلم آشوب و نم نم باران بزند
سیل از اشکم به جوی خیابان بزند
غرق رویای تو و هرچه که خوانم همه توست
بیگمان هرچه از عشق که دانم همه توست
آمدم تا...
کاش بهاران شود و سال به پایان نرسد
دل به بیابان نزند عشق به زندان نرسد
حلقه به هر در بزنم به هر طرف سر بزنم
تا که غم از دوری تو به سوی هجران نرسد
جسم اگر زندانی شود انسان راه چاره ای جویا شده، رهایی حاصل می شود. اما اگر روح خود را محصور در میله های زندان ببیند چه بسا خو گرفته، آن را حقیقتی در حیاتش معنا می کند.
رفتم از خانه به بیرون به خیابانی که
از همان خانه ی چون یک زندانی که
دلم آشوب شد و حوصله ام سر رفته
رود اشکم از دریاچه ی غم سر رفته
دل به تو دادم که تو گشتی یکی یکدانه من
رفتی اما دل شکستی ای تو ای تک...
در زندانِ نَفس،
با کدامین لهجه بخوانم
ترانه یِ بی تکلّفِ عشق را ؟
با نگاهِ خیس
از پشتِ هیس
آه می کشم
هوایِ نَفَس
راه راه می شود چرا؟
موسی ابن جعفر(ع)
تا میله ی قفس غزلستانی از پر است
پرواز هر پرنده تمنای اخر است
زندان به سجده های شبش غبطه میخورد
دیوار خسته منتظر دست لاغر است
خورشید اگر به فکر طلوعی دوباره نیست
در سایه سار حضرت موسی ابن جعفر است
باران بهانه کی کند آنجا...
وای اگر مَرد گدا یک شبه سلطان بشود
مثل این است که گرگی سگ چوپان بشود
هر کجا هد هد دانا برود کنج قفس
جغد ویرانه نشین مرشد مرغان بشود
سرزمینی که در آن قحط شود آزادی
گرچه دیوار ندارد خود زندان شود
باغبانی که به نجار دهد باغش را...
هوا بس سرد و بی روح است
نفس چون مرگ و اندوه است
میان صبحِ آزادی
دِلَم
گِریان و مجروح است
همان زندانِ مفتوح است.
تحمل میکنم فراغت را
نبودنت را...
نداشتنت را...
به من گفتی چرا هرچقدر من ابراز میکنم علاقه ام را نسبت به تو
تو با تبسمی مرموز سکوت میکنی؟
و تو چه میدانستی پشت آن سکوتم و زیر لبخندمرموزم راز عشق و فریادهای من عاشقت هستم نهفته بود...
تمام هستی من......
تحمل میکنم فراغت را
نبودنت را...
نداشتنت را...
به من گفتی چرا هرچقدر من ابراز میکنم علاقه ام را نسبت به تو
تو با تبسمی مرموز سکوت میکنی؟
و تو چه میدانستی پشت آن سکوتم و زیر لبخندمرموزم راز عشق و فریادهای من عاشقت هستم نهفته بود...
تمام هستی من......
آیه آمدنت
آغوش که با فاصله نازل شدنی نیست
یک آیه بیارید، دلم، دل شدنی نیست
بیهوده نکن بحث، چنین است و چنان است
این عاشق دیوانه ات عاقل شدنی نیست
باید بپذیرم که اسیرم بپذیرم
زندان پدر سوخته منزل شدنی نیست
من با غم دوریت، مگر می شود ای...
وَ
میله های قفس را
فاصله ، زندان کرد.
.
شعر : حادیسام درویشی