پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
در جایی آزادی نیست و در جایی دیگر، نان!اما در سرزمین شارلاتان ها نه نان هست و نه آزادی!...آزادی بی نان، توهم است،و نان بی آزادی، هم اگر که باشد،خشک است و تلخ!چون چوب حراج بر شرافت است!...سرزمین های بسیاری را سفر کردم ناله و شیون های زیادی گوشم را آزرد،ولی در هیچ کجا ندیدم چنین رندانه بدزدند نان و آزادی را که می دزدند از ملت و سرزمین من...شعر: بندی علی ترجمه: زانا کوردستانی...
آفتاب گندمین، نقاش زیبای نسیم صبح شد، آبی بکش تن پوش این جالیز را قند در پهلوی چای و نان هم آغوشِ غزل طرح لبخندی بزن، کامل بکن این میز را...
مردی در راه کسب لقمه ای نان،کوله ای پر از نان،مرگی از برای نان،این شناسنامه ی کولبر است،که مرز مابین زیستن و مرگ را طی می کند...در مرزهای آلوده به مین های مرگ آلود که مانند کمربندی میانه ی سنگ و صخره های یک سرزمین را قفل کرده است. شعر: به ندی علیترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
در آن هنگام که کارتنی، به خانه و رختخواب،به شناسنامه و سرزمینت تبدیل می شود!نان به بزرگ ترین کتاب آسمانی مبدل می شود.شعر: به ندی علیترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
دردا و دریغا از تلخی تو، ای نان!شیرینی زندگانی ام را گرفتی و شیرین نشدی...شعر: به ندی علیترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
دعا کنیم برای همه آدم های جهان، که خدا جای نان، عشق بدهد. چرا که اگر عشق باشد، نان اضافه می آید....
بابا نان داد.اما بیچاره برای نان، روزی هزار مرتبه جان دادحجت اله حبیبی...
تاول پاهای رفتگر پیر،وُزخم و زگیلِ دست هایش قصه ی دوستت دارم رابا دو قرصِ نان- به خانه می بردتا،،،هر شب همسرش با پاشوره ای از عشق، التیامش دهد! زانا کوردستانی...
با تو می رقصم یک روز در شکوه آزادی!پا به پای این شعر و حس خوب آبادی!روشن از دشت و چشمهسبز از عطر امیدبا تو می رقصم یک روزاز خیابان تا خورشید!می رسد با هر غصهروزهایی سبز از عشقمن تو را خواهم بوسید در هوایی سبز از عشقسفره های این مردمگرم از نان خواهد شدمی رود محدودیتسخت، آسان خواهد شد!دلخوشی خواهد پیمودکوچه ها را سرتاسرما ترانه می خوانیمباز هم با یکدیگربغض ها با یکرنگیمشت ها با همراهیماه بیرون م...
دستهایش بوی نان می داد و می بخشید هرچه داشت پدر...
ما گاهی فراموش می کنیم که برای چه از عدم تا به اقلیم وجود، این همه راه آمده ایم.ما به ضیافت هستی دعوت نشده ایم تا با خود جمع کنیم و ببریم، بلکه آمده ایم تا ببخشیم و خود را پیدا کنیم.آمده ایم تا عشق را، امید را، دوستی را و نان را با دیگران تقسیم کنیم. آمده ایم تا خلأئی را پر کنیم که فقط و فقط با وجود ما پر می شود و بس!- اُشو- عشق پرنده ای آزاد و رها...
وقت تنگ است و پدر در پی آبدل تنگ است و پدر در پی نانکه کند سیر دل کودک راروز سخت است و شب زیست طویلخوردن اندک ، روده ها هشیارپدر در پی آب ، پدر در پی نانکه کند سیر دل کودک راوقت تنگ است و تنگکودک از همیشه دل تنگگشنگی طاقت اش برافراشتهمثل گرگ -درنده- درنده گشتهپدر در پی آب ، پدر در پی نانگریزان از خانه و کاشانهبه هر سوء و کرانهکودکم بیمار استبی حال است و بی نان استچه کنم !دست و بالم تنگ استوقت تنگ است و تنگ...
شعرهایم،همه بوی نان گرفته اند!از بسسر سفره ی خالی نشسته ایم... سعید فلاحی(زانا کوردستانی)انجمن شعر و ادب رها (میخانه)...
من خانه ام را پر از رنگ می کنمپُر از عطرِ زندگیگل می خرمنان گرم می کنم شعر می نویسمو باور می کنم کلام فروغ را :زندگی، یعنی همین بهانه های کوچک خوشبختی......
عشق، تنهایی، شوق، غم، خوشی، زیبایی...بعضی واژه ها چهره ندارند، جسمیت ندارند، به چشم دیده نمی شوند و فقط توی ذهن ماست که معنی پیدا می کنند... "عشق" برای من یک شکل است، برای دیگری یک شکل دیگر... "تنهایی" برای من یک معنا دارد، برای دیگری معنایی دیگر. به این کلمه های بی چهره می گویند: انتزاعی..از به چشم آمدنی ها، از باچهره ها، از قیافه دارها هم بعضی هستند که باز برای هرکسی معنی خاص خودشان را دارند..."نان"نان ب...
دلنوشته هایم...نه نانی می شود برای دل گرسنهنه آبی برای رودهای آرام و کم عمق...!دلنوشته هایم اما...جنس خون درون شاهرگ است...که می تازد به رگهای زندگی ام...مهربانم ؛عاشقم چه بمانی چه نمانی ،میان واژه های به صف کشیده امهمه ی روزهای من بوی تو را میدهد... بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
می خواهم هر صبح که پنجره را باز می کنیآن درختِ رو به رو من باشمفصلِ تازه من باشمآفتاب من باشماستکان چای من باشمو هر پرنده ای کهنان از انگشتانِ تو می گیرد …!...
ویکتور هوگو در یکی از کتابهای خود میگوید:((مرا برای دزدیدن تکه نانی به زندان انداختند و پانزده سال در آنجا نان مجانی خوردم! این دیگر چه دنیایی است؟))...
سفره ای از فرط ایمان نان نداشت!سفره ای از فرط نان ایمان نداشت!...
پدرم تا دقیقه ی آخرمثل یک کوه تکیه گاهم بودرودی از عشق در دلش جاریتاجِ سر بود و پادشاهم بوددر کلامش خلوص پیدا بودهمّتش کوه را تکان می داداز نگاهش بهار می روییدتا نَفَس داشت بوی نان می دادمهربان، بی ریا و عاشق بودمثلِ یک مرد زندگی می کردمعنی ِغُصّه را نمی دانستبا غم و درد زندگی می کرددرد را در وجود خود می ریختاو دلی داشت مثل آیینهپرتلاطم کریم و بخشندهمثل دریا بزرگ و بی کینهدر غروبی به وسعت پاییزناگهان رفت ...
پدرم، شاعر نیست!پدرم هرگز یک شاعر نیست پدرم،،،اما می داند،خوب هم می دانددردِ یک سُفره ی خالیچاره اش: نان ست! سعید فلاحی(زانا کوردستانی)...
یک زندگی کم است...برای آنکه تمام شکلهای دوستت دارم را با تو در میان بگذارم...میخواهم هر صبح که پنجره را باز میکنی؛ آن درخت روبه رو من باشم..فصل تازه من باشم..آفتاب من باشم..استکان چای من باشم..و هر پرنده ای که نان از انگشتان تو میگیرد..یک زندگی کم است؛برای شاعری که میخواهد در تمام جمله ها دوستت داشته باشد.....
نان از انتظار تو بیات شدسرما بهانه بود!ارس آرامی...
رزق و روزی را خدا تقسیم کرد!اما گمان کنم ملائک، جای نان ها را به اشتباه انتخاب کردند،که یکی سر به طلاست و دیگری زباله را در آغوش میگیرد!سر به طلایان به ریش ملائک میخندندو در آغوش گیرانِ بدبختی، نمی دانند اشک هایشان را پاک کنند یا نفرین سر بدهند، از این سرگردانی و پوچی!کاش خدا ملائک را واسطه نمی کرد،اما حالا که دیگر گذشت!کاش برای درماندگان، کیسه هارا از طلا پُر کند!نسرین هداوندی...
فقط ...فقط تاریکی می داندماه چقدر روشن استفقط خاک می دانددستهای آب چقدر مهربان !معنی دقیق نان رافقط آدم گرسنه می داندفقط من میدانمتو چقدر زیبایی !......
قسم به فقر که حلّالِ رنگِ ایمان است!قسم به "نان" که میانِ حروفِ انسان است!...
چه کیفی میداداگر من شاگرد نانوا بودمو تو نزدیک افطاربا لباس های رنگی در صف نان می ایستادی.هرچند که صف بر هم میریختدست و بالم را میسوزاندمو از اوستای نانوا بدو بیراه میشنیدماما همه ی اینهاارزش آن لحظه را داشتکه در اوج شیطنتبه بهانه ی گرفتن پولدستان ظریف ات را لمس میکردم.عزیزم یک درصد هم فکر نکنبدون نوبت تو را راه می انداختم..عمرا !نه اینکه اهل عدالت و این ها باشم...نه!اصل اول نگاه کردن در چشمان توستکه از نان های س...
به سال ها بعد فکر می کنم!به زیبایی سپیدی موهایمان.میدانستی؟پیر شدن کنار تو چقدر می چسبد!؟اینکه دستانم بلرزند،پاهایم توان راه رفتن نداشته باشند،و کنارت بنشینم و بی اختیارسنگینیِ سرم را روی شانه هایت رها کنم!خوابم ببرد.و رویای آن روزی را ببینمکه برای اولین بار گفته ام،دوستت دارم.و تو خندیدی....با آنکه نان برکت استتو اما برایمشراب باش ... بگذار با تو مست شومتا از تو سیر ! ....
و عشقچشمان پدری بود.... و عشق نانی بود.. . عشق دستان ترک خورده مردیستعشق سفره خالی بوددر پس کوچه های شهردر خانه ای که بارانبر سقفشچنگ میزد...
حلال،فقط نان روی سفره نیست....!عشق همحلال اگر نباشدبرکت می رودازتمام آغوشها وبوسه ها ودوستت دارمها.....!!!!...
دوست داشتنت...بوی خوب نان بِرشته می دهد...مزه ی خامه و عسل...و من همیشه جانم در می رود ...برای بوسیدنت...برای بوییدنت...خوشمزه ی دلخواه من !...
تیغ بران گر به دستت، داد چرخ روزگارهر چه می خواهی ببر،اما مبر نان کسی...
با آنکه نان برکت استتو اما برایم ، شراب باش ..بگذار با تو مست شومتا از تو سیر ....
کم و زیاد همین قدر قانعیم ای دوست که نان سفره ی ما نان خودفروشی نیست...
من به چشمان تو محتاج تر از نان شبمعشق بر سفره بریزان،غم عاشق نان نیست...
مندلهره ی افتادن یک بندبازاز بلندای یک لقمه ی نانبر سنگفرش خیابانم ...!...
من زبان سکوت ها را میفهممآنها به من گفته اند،دنیا بیش از صلح و نان به قدر یک تاب خوردن زمین به دور خودش به سکوت نیاز دارد...و من رویا میسازم با آن بیست و چهار ساعت مقدس کههیچکس در جهان چیزى نمیگوید...رویامیسازم از آن دقایقى که مثل خلوت خدا بى صداست...من زبان سکوت ها را میفهممواژه به واژه شان را از روى خط میان لبهاى بسته ات آموخته ام......
وقتی مردهای همسایهآن قدر دیر به خانه می روند تا طفل ها بخوابندکه نان از دستِ خالیِ پدر نخواهندچه جای عشرت؟!...
.از تنورِ داغِ صبحِ بوسه اتدوستت دارم چه نانی میدهد.! ️️️...
نان و شراب در لب های تو است مرا با بوسه ای تقدیس کن ......
بوی دستان پراز تاول و نان می آیدچه قشنگ است پدر خنده کنان می آیدبه نگاه پدرم خنده همیشه جاری است با حضورش به خدا خانه به جان می آید...
پدر جان ....درد هایت را با هیچ کس نگفتیاز غصه هایت حرفی نزدیاز تمام چیز هایی کهدر دلت بود و به دست نیاوردی.چه روز ها گره زدی به شبو چه گره ها که باز کردی از فردای ماپاهایت خستهاز جست و جوی نان، امااین سفره قسم می خوردکه هرگز بدون نانبه خانه نیامدیتو همیشه لبخند بر لب داشتیتو به ظاهر می خندیدیتا در دل های ما غصه هجوم نیاوردباور دارم که برای تمام رنج هایی که تحمل کردیخداوند هزاران بهشت به تو بدهکار است.....
راحت نوشتیم بابا نان داد! بی آنکه بدانیم بابا چه سخت،برای نان همه ی جوانیش را داد....
سفره ام از گرسنگی سبز استنان به نرخ شما نخواهم خورد...
نبودنِ توفقط نبودنِ تو نیستنبودنِ خیلی چیزهاست…کلاه روی سَرمان نمی ایستد!شعر نمیچسبد…پول در جیبمان دوام نمیآورد!نمک از نان رفته!!!خنکی از آب………….” ما بیتو فقیر شدهایم ” مادر…....
چه کسی میگوید که گرانی شده است ؟تن عریان ارزان !آبرو قیمت یک تکهی نان !و چه تخفیف بزرگی خورده است ؛قیمت هر انسان !...
گل گندم خوب استگل خوبی زیباستای دریغا که همه مزرعه ی دلها راعلف هرزه ی کین پوشانده ستهیچکس فکر نکردکه در آبادی ویران شده دیگر نان نیستو همه مردم شهربانگ برداشته اندکه چرا سیمان نیست!و کسی فکر نکردکه چرا «ایمان» نیست!!و زمانی شده استکه به غیر از «انسان»هیچ چیز ارزان نیست...
ما بی سلیقه ایم تو حاجات ما بخواهورنه گدا مطالبه ی آب و نان کند...
اگر مستضعفی دیدیولی از نان امروزتبه او چیزی نبخشیدی.به انسان بودنت شک کن...
بابا برای نان جان داد حالافرزند برای نان جان داد...