پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
ازدست تووقلب خودم خسته شدم ازعشق توکه باعث میشه گریه کنم ازدست توکه هردفه یک سازمیزنی هه دلت خوشه که دم ازاحساس میزنی ازدست دلم که مجنونته شاکیم یه لحظه هافکرمیکنم میدی بازیم...
مثل یک کودک بد خواب که بازیچه شده خسته ام خسته تر از آنکهبگویم چه شده...!...
دردا و دریغا که در این بازی خونین بازیچه ایام دل آدمیان است...
چطوری دلتون میاد یکیو بازیچه قرار بدین در حالی که چشاش داد میزنه عاشقتونه...