از دست عشق تو ساقیا مستم بگریزم از غصه ها و بیا پیوستم در دلم آتشی جان بسوزاند فراموشی نیست که غم هجران بسوزاند آخر من هم مرغ شدم، بند پروازم گسست به دنیایی بی جواب و بی دست و پاست غصه ها و دردها همراهم هستند فراموشی نمی آید...
چگونه ممکن است کسانى که در نور روز زندگى مى کنند عمق شب را درک کنند ؟