شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
عشقم به تو نوشتم یک قصه ی خیالیدر انتظارت بودم بازم در این حوالیتا سور و سات نازت فریاد سینه ام شدبرگرد بی تو گشتم پاییز خشکسالیدیگر نمانده در من حسی برای ماندناز هرچه آرزو بود این سینه گشته خالیگفتی چنین جوابم از تو به دل نگیرمهستی تو پشت شیشه من این طرف اسیرمبر روی شیب شیشه با گریه خنده کردمدیدم که روزی آید در انتظار پیرمتنها گناه من بود آن سوی شیشه بودنخواهی تو روزی آید که از غمت بمیرم...
به گمانم بهشت هم خشکسالی است،این را از کف پای ترک خورده ی مادرم فهمیدم...