سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
دردها دارم بجان و از غمت در آتشمکاش میدیدی که ازدوری چه زجری میکشمدست در زلف خیالت میزنم با شوق و شورای که گرمای وجودت شد دلیل خواهشمهرزمان گل میکند در خاطرم لبخند تومثل نیلوفر سر از دیوار حسرت میکشمماه من امشب بتابان نور خود را بر زمینبا تو روشن می شود اشعار ناب ودلکشمبر سرپیمانم و با درد میسازم هنوزگرچه بر هم خورده بعد از رفتنت آرامشمدست بر نای قلم بردم دلم آتش گرفتشمع بزم حسرتم از پای تا سر آتشماعظم کلیاب...
چشمٰانے کھ حرف هٰادارند........