پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
متن۴۴اگر میشد،نیمه شب میرفتم زنگ خانه شان را میزدم.خواب هم بودند هیچ اشکالی نداشت!چند مشت به در میکوبیدمو میگفتم:«تو غلط میکنی انقدر دلبر باشی»اصلا کی به تو همچین اجازه ای داده؟!اگر میشد دستم را گره میکردم در دستانش؛و اورا کشان کشان در یک کوچه تنگو تاریک میبردم،و بدون هیچ ترسو نگرانی بغلش میکردم :)از دلتنگی هایم میگفتم!بعد هم میزدم زیر گریه،عمیقانه نگاهش میکردمبرایش همان رقصی را که تمرین کرده بودم میرفتم!موهایم را باز میکردم...