متن مجنون
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات مجنون
من چرا شاعر و عاشق نشوم، وقتیکه.
سی و دو حرف الفبا، همه مجنون توأند.
آزاده باشیم و حقیقت را بگوییم
در وادی اندیشه راه حق بجوییم
گاهی بگوییم از غم و بیهمنوایی
از سستعهدیها و رنج بیوفایی
هرچند خوب است از گل و ریحان بگوییم
از شمع از پروانه و هجران بگوییم
هرچند درد عاشقی درد کمی نیست
این درد را غیر صبوری مرهمی...
میِکشد هر شب مرا چشمان تو...
تا به سر حد جنون...
ناز چشمان سیاهش میکشد آخر مرا...
اما، من به جان دادن در چشم سیاهش راضی ام...
عاشق فصل بهار وگل وسرو وچمنم
شاعرم شاعر باران ونسیم سحری
عطر گلزار وپراکنده به هر رهگذرم
دل ودین باخته ی دلبر شیرین شکری
حس پاییزی من عشق بود همراهش
عشق شرح دگری بهر تو و من دارد
وهزاران غم واندوه است اندر راهش
عاشقی شور وشری خاص به دامن...
منم محتاج آغوشت
توخواب وتوی بیداری
واکن آغوش و ثابت کن
هوامو دائماً داری
به گرمای تنت بسپر
من محتاج گرما را
به صد گلبوسه رنگین کن
تنی رنجور و تنهارا
بیا بازم بمون پیشم
تو مجنون شو منم لیلی
بیا ثابت کنم این رو
که میخوادت دلم خیلی
تومیدونی...
مجنون که نشدی
غم پروانه بخوری
ختم به سوختن است
این دیوانگی
عشق نامش نهاده اند!
زانا کوردستانی
من هرشب تا سحر بیدارم ای یار
زهجر عشق تو بیمارم ای یار
تورفتی وبه عشق خود رسیدی
منم مجنون خود آزارم ای یار
لیلی
آغوشت را بگشا...
باخته ام تمام زندگانی ام را در
دوزخ نگاهت!
آرامم کن در تلاقی دستانت...
سنجاق کن مهرم را در قلبت و
رام کن دوست داشتن را در نقره ای مهتاب نگاهت
مجنونِ توام
بسان بهاری که بی شکوفه هایش هیچ است
✍️هدی احمدی
ای بی تو دل تنگم شبگرد خیابان ها
چشمان پر از اشکم در یورش باران ها
دل در پی تو هر شب شبگرد خیابان هاست
دیوانه و مجنون وار درگیر بیابان هاست
از عطر تو هر شب او باغ از گل میسازد
از شعر تو با آواز یک بل بل...
خدایه قلب عاشق بدجوری دردمیکنه تنهاخودت حبیبم میدونی که چی شده رفت واصلافکرنکردبدون اون چی میشم باخودش قلبم بردمن مجنون میمیرم نمیتونم قلبم ازعشقم پس بگیرم یه مجنونم که توی اوج جوونی پیرم
عشقِ ممنوعه جگر را خون کند
آدمِ عاقل؛ خُل و مجنون کند
هر سخن را که زبانش قاصر است؛
چشمِ عاشق لاجرم بیرون کند!
شیما رحمانی
دیوانه کند عشق مرا چون مجنون
دیوانه شدن ز عشق عاقل شدن است
مجنون کجا لیلا کجا ، عشق بی پایان کجا
دل کجا دلبر کجا عشق میشود آسان کجا
با همه حس ها تو واسم عشق را معنا بکن
دلبر شیرین کجاست فرهاد کوهستان کجا
نشو راضی که باز افتم، من از آغوشِ پُرمهرت؛
بیا بگشا به روی دل، دوباره، دست های باز!
در آغوشت، مرا بِفشار با، احساسِ نابِ خویش؛
بکن، مجنون تر این، لیلای شیدا گشته و، دلباز!
زهرا حکیمی بافقی، غزل ۱۶۴، کتاب نوای احساس.