پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
سَرطان، لَخته ی خون را تن من قاب گرفتآخرین تکّه ی من را، سَرِ قُلّاب گرفتعَصَب از شدّت دردم دو سه باری لرزیدخنده ی تلخ مرا روی لبانم بلعیدشانه از خرمن مو سهمِ خودش را برداشتحاصلش را سرِ گیسوی عروسکها کاشتشاعرت را تو ببین ، قُرص جوابش کردهقبل هر زلزله ای ، غُصّه، خرابش کردهچشم با زاویه ی سقف هم آغوش شدهقصه ی خوابِ من از ریشه فراموش شدهرقص هر عقربه ای مانده ی من را کم کردزیر آوار همین ثانیه ها، خاکم کرداگر ا...