نسکافه می نوشی و چَشمانت درگیر ِ یک پرونده ی تَلخست غمگینمو چیز مهمی نیست تنها جوابم خنده ی تلخَست مریم حیدرزاده
سَرطان، لَخته ی خون را تن من قاب گرفت آخرین تکّه ی من را، سَرِ قُلّاب گرفت عَصَب از شدّت دردم دو سه باری لرزید خنده ی تلخ مرا روی لبانم بلعید شانه از خرمن مو سهمِ خودش را برداشت حاصلش را سرِ گیسوی عروسکها کاشت شاعرت را تو ببین...