- باور کنید: من،،، مترسکی هستم، در جالیزاری دور وُ، متروک! کلاغ های لعنتی، با سُخره ای فجیع کنارم می نشینند! و خیره مى شوند، به دکمه های پیراهنم که پر از تنهائی ست! و منقار می کوبند بر کلاه پوسیده ی من... آه،،، اگرچه فارغ از چیستی ام، خرسندم...