بگذارید کمی به آرامش
خیابانهای شهر را پیاده بپیماییم.
ما که گم نمیشویم
شما گم شدهاید،
که ما را به چشم غریبهها میبینید.
ما تنها میتوانستیم
به سوی آزادی به پرواز درآییم
برای حیاتی که سرنوشت برایمان مقرر کرده بود
لیکن
ما شنا بلد نبودیم و
دریایی بیپایان پیش رویمان بود
که جز غرق شدن سرنوشتی نداشتیم
و در راه آزادی
چون تنههای خشک درختان
خود را به ساحلش برسانیم.
انگشتانم را
هر شب با خودم میخوابانم!
نه برای اینکه آرام بگیرن و بخوابن،
نه!
بلکه میگویم نکند بهانهات را بگیرند و
شعری دیگر
غیر از تو
برای یکی دیگر بنویسند.
به او گفتم:
هر غروب
عطر چمنهای باران زده را میدهی!
مرا گفت:
زنانگیات در نگاهم
هزار شاخه گل زیبا میرویاند.
آنکسی که میرود
هیچگاه چنان آنکه
تنهایش گذاشتهاند
غمگین نمیشود.
چون به آغوشم میکشی
گرم گرم میشوم
و برف زمستان را انتظار میکشم.
و وقتی نیمه شبها
هرم نفسهایت بر تن میوزد
خنک خنک میشوم
و روزهای گرم تابستان را میطلبم.
زن بودنم،
هزار شاخه گل خواهد داد،
با هر نگاه مهربانش...
نوشته بودی:
تا که سرمای اینجا اذیتت نکند
موسوم شکفتن شکوفهها برگرد پیشم.
و نوشته بودی:
حتا اگر درختان جوانه نزنند،
باز هم من میل دیدارت را دارم.
شاعر: #سارا_عثمان
ترجمه: #زانا_کوردستانی
درد وجود دارد
بیماری وجود دارد
و مرگ نیز...
گرچه آدمی خودخواهانه،
همه چیز برای خود خواهان است...
و چه غریب و غمناک است
وقتی میفهمی،
آدم به دنیا میآید برای مردن...
دلتنگتم، چنانکه
فقط این غروب از عمرم باقی مانده باشد و
من نتوانم ببینمت.
دوستت دارم، چنانکه
آن اندازه از جانم مانده باشد،
که فقط عشق تو را دریابد.
تلاش میکردم،
وقتی تنهایم گذاشتی و رفتی را به یاد آوردم،
اما اشتباه محض است،
فراموش کردن کسی وقتی که نمیخواهدت.
فراموش کردن قلبی که میگویی تنهایت گذاشته،
اما من آن را پیش تو جای گذاشتهام...
شعر: یلماز گونای (یەلماز گۆنەی)
ترجمه: زانا کوردستانی
چنان بر سرمان آمد،
که باور به دستهایمان هم نداریم!
از آن زمان که
بعد از هر شمارش،
همیشه یکی از ما کم میشد.
شنیا عبدالمجید
بانو "شنیا عبدالمجید" (به کُردی: شنیا عەبدولمەجید) شاعر معاصر کُرد، زادهی ۲۴ ژوئن ۱۹۸۶ میلادی در اربیل اقلیم کردستان است.
از او چند کتاب تاکنون منتشر شده است، از جمله:
- رمان در دوزخ عشق کجا بود؟!
- مجموعه شعر زنی در باغچهی اندوه
و...
تو را نداشتم، چه باید میکردم؟!
غروبهای سرخ را به غم میسپردم و
ساعات استراحتم را به جنگ و
سپیدهدمان و روشنایی را به اشباح مرگ!
تو را نداشتم، چه باید میکردم؟!
نفسهایم یخ میبست و
سینهام پر از دردهای بیپایان فراق میشد.
تو را نداشتم،
باید به فکر دو...
با داشتنت،
اگر در لبهی مرگ هم باشم
باز زندگی برایم لذت بخش است.
تو چنینی!
با بودنت میتوانی
روح پژمردهام را شاداب کنی
آرامشی از برای دل پریشانم،
نفسی برای سینهی پر دردم،
پناهگاهی برای بیکسیهایم،
صدایی برای نگفتههایم،
آری! تو چنینی!
با تو،
روزگار کودکیام را به یاد میآورم!
دقیقن همان ایامی، که بیمار میشدم و
همهی خانوادهام میخوابیدند
غیر از مادرم که شب تا صبح بر بالینم مینشست!
آه! خدا مادرم را از من ستاند و
ولی تو را به من بخشید...
از این روست که میگویند:
خدا گر به...
پردهی پنجره را کنار بزن،
تا که دست و بال روشنایی،
دستی بر رخسارم بکشند.
چقدر شیرین است،
تمام تلخیها را عسل کرده-
زنبور خیال!
تابلوی زن،
قلمش را به دست میگیرد و میگذارد-
نقاش!
خانه را آب و جارو کن،
هر روز کبوتر خیالاتم -
نماز آمدن را میخواند!
شاعر: ریبوار فایق
مترجم: زانا کوردستانی
کوری بینا هستم،
بیعصا هم گام بر میدارم -
به نور روشنایی تو!
تو عاشق سنگی و
من هم ستیغ کوهم -
باغ پر از نسیم و لبخند است!