زجر کودکی
✍ زانا کوردستانی
چند دقیقهای مانده بود که قطار مسیر من برسد.
روی یکی از صندلیهای ردیفی ایستگاه نشستم. هیچکس نبود جز پسرکی سبزه با موهای سیاه فرفری.
چند قدم جلوتر، پنج-شش نفر ایستاده و منتظر رسیدن قطار مترو بودند.
نگاهی به کودک بغل دستیام انداختم. چقدر شبیه...
من قندیلم، من کوه سربلند هلگوردم
غرق شدم،
به آتش کشیده شدم،
سوختم،
ولی کماکان زندهام.
صدها سال است که چهار پارچهی تنت از من جدا شده است
لیکن هنوز زندهام و
مفتخرم که کُرد هستم...
دشمنان کردستان بدانند و آگاه باشند
که من کُردم!
که من کُردم!
و همیشه...
آه ای "مظلوم کوبانی"!
از وقتی که تو سر بلند کردی
آتش دشمنان دیگر سوزنده نیست!
لعن و نفرین بر هر کُردی که
از تو حمایت و پشتیبانی نکند...
من مطمئنم
که با همت و تلاش تو
کردستان آزاد و
میلیونها کُرد،
خوشحال و دلشاد خواهند شد.
آه ای معشوق من!
میخواهی بدانی که عشق من به تو چگونه است؟!
میزان عشق و دلدادهگی امروزم به تو
کمتر از فرداست.
از وقتی که تو به کنارم نیستی،
دنیا در سکوتی مرگبار محتضر شده است!
و باران غم و اندوه
قطره قطره بر زندگانی من بارش گرفته است.
گناه من چیست؟!
پروانه، شمع را گم کرده است
دشت از دست دریا دلگیر است
و پنجره، به سر کوچه با اندوه مینگرد...
من که میخواستم
کوزهی بطلان زندگانی را پر از ترانه بکنم،
گلهای خسته را در بستر باغ بخوابانم،
آب را قلقلک بدهم
تا که باران به قهقه...
جغد نفرت
بر جان روشنایی آواز میخواند
دستم را زیر چانهام میگذارم
به نگهبانی اهریمن بر این خرابه خیره میشوم
...
و من در گوشهای دست به کار میشوم
و قبری برای خودم میکنم
تو نیز در کنارم نشستهای و
گمان میکنی که در حال بازیام.
نور از احساساتم، میچکد
منی که فقط یکبار
آن هم در خیالم،
چشمم به خورشید افتاده است!
اشک از خندههایم میچکد،
منی که فقط یکبار
آن هم در خیالم،
اندک زمانی،
تو را به آغوش گرفتهام...
دریا قادر
خانم "دریا قادر" (به کُردی: دەریا قادر)، شاعر و مترجم و روزنامهنویس کرد، مشهور به "دریا خوشنام" (به کُردی: دەریا خۆشناو)، زادهی شهر رانیه در اقلیم کردستان است.
پدرش "قادر خوشنام" (به کُردی: قادر خۆشناو) از پیشمرگههای مشهور کُرد بود.
وی اکنون سالهاست در کشور نروژ زندگی میکند....
[برای حلبچه]
حلبچه
تنهای تنهاست،
تنهای تنها،
همیشه تنهاست!
از سال ۱۹۸۸ تاکنون تنهاست.
تنها میگرید
تنها میمیرد
و در تنهایی بیپایانش اشکهایش را پاک میکند.
و تنهای تنها به دروغهای بیپایان ما گوش میدهد.
...
تنهای تنها،
با غم هم آغوش است و
کسی نیست که تنها برای یک...
به دوران پیش از اسلام خواهم رفت،
تا بتوانم،
تو را تحمل کنم.
شاعر: #جنگی_حاجی
ترجمه به فارسی: #زانا_کوردستانی
نامت، دلیل وجود عشق است!
اکنون،
من از کجا مولانا را بیاورم
که این اصل اساسی را
به چهل و یکمین سبک عرفان مبدل کند.
هر کاری که میکنم
باز به چشم تو نمیآید و میگویی:
دو دلم در عشق تو!
عیبی ندارد،
خودم دوست دارم
به جای دو دل، هزار دل باشم
تا با هزار دل، دوستت میداشتم
تا با هزار دل، برایت جان میدادم.
سرگردانم در کوچهپسکوچههای شهر
دربهدر گوشه به گوشهی این شهرم هنوز،
زیرا،
من نفس با عطر کوچههای قدیمی شهر میکشم.
بید مجنون است گیسوانت،
عطر زندگی از آنها برپاست -
کجا ریحان چنین رایحهای دارد؟!
یک شب، دو شب، سه شب!
داستان هزار و یک شب -
الهی چه دور و دراز است این شبها،
یکی صبح را بیدار کند.
سوگند میخورم،
حتا دوزخم باشم -
باز به گیسوانت سوگند میخورم...
با تو باشم،
حتا در کنج قفس -
احساس میکنم در بهشت برینم.
در نقش سنگ فرو میروم
تا به دلسنگی تو
پی ببرم.
چهار دیوار،
شاهدان مرگ تدریجی من هستند -
این اتاق پر از تنهایی من.
دروغ نیست اگر بگویم:
بهار نخواهد آمد،
مگر که نگاه تو بشکفد!
بگذارید کمی به آرامش
خیابانهای شهر را پیاده بپیماییم.
ما که گم نمیشویم
شما گم شدهاید،
که ما را به چشم غریبهها میبینید.
ما تنها میتوانستیم
به سوی آزادی به پرواز درآییم
برای حیاتی که سرنوشت برایمان مقرر کرده بود
لیکن
ما شنا بلد نبودیم و
دریایی بیپایان پیش رویمان بود
که جز غرق شدن سرنوشتی نداشتیم
و در راه آزادی
چون تنههای خشک درختان
خود را به ساحلش برسانیم.