سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
*بازم مثل همیشه،شبا که خوابم نمیبرد تست هوش میزدم...طبق عادت هر شب صدای نفس نفس زدناشو از تو حال میشنیدم...خواستم به خاطر رفتار دیشبش باهاش حرف نزنماما وقتی کابوس میدید نمیتونستم تنهاش بذارم! گوشیمو گذاشتم رو میز چوبی قهوه ای رنگ توی پذیرایی و رفتم طرف اتاقش... با دلخوری کنارش رو تخت نشستم... بازم حالش بد شده بود،نفس نفس میزد... عرقای روی پیشونیش نشون میدادن چقدر حالش بد شده... آروم صداش زدم و گفتم:«بازم داری کابوس میبینی! نترس ...