یکشنبه , ۱۵ مهر ۱۴۰۳
بی توبی زندگیدر دریای عادت شنا می کنمدر خیالِ وصالت، پرواز!من آن ماهیکه می خواست پرنده باشد...«آرمان پرناک»...
آن قدر به دنبالت راه رفته ام کهجاده ها هم عادت کرده اند...
من به پاییزِ تو عادت کردمقول دادم هوسِ هیچ بهاری نکنم...
ما عادت نمی کنیم، مگر آنکه چیزی درونِمان بمیرد.فکرش را بکن چه چیزها درونمان مُردندتا توانستیم به همه ی آنچه پیرامون مان است ،عادت کنیم....
ای عاشقان عادت ها ، بیایید برای یکبار ، فقط یکبار به ترک عادت ها عادت کنیم ....
من در دهانت زندگی کردمروی زبانت زندگی کردمتو زیر دندان رقیب و منبا استخوانت زندگی کردم۸ را نیازار این که رسمش نیستدل را نرنجان اینکه راهش نیستقصد یورش داری به قلبی کهجز تو سِپَر توی سپاهش نیستاینقدر بد کن آخر بازی تا آخر این قِصه غم باشدآنکس که مثل آب خوردن بودحالا به این اندازه کم باشد یا دارمت یا داردت دیگر...جان را گرفتم در کف دستمجایی برای من خودت وا کنثابت بکن ثابت کنم هستمجایی برای من اگر باشد..!م...
کفش هایش را دَمِ در گذاشت،یکی عقبیکی جلوهمیشه عادت داشت؛پاهایش را در کفش ها، جا بگذارد!شیما رحمانی...
عبادت می کنی بگذر زعادتنگردد جمع عادت با عبادت...
بودنت را دوست ندارماما نبودنت ، عذابم میدهدمنعاشقت نیستمبه توعادت کرده ام...
اوریانا فالاچی:عادت،بی رحم ترین زهر زندگی ست.زیرا آهسته وارد می شود،در سکوت، کم کم رشد می کند و ازبی خبری ما سیراب می شودو وقتی کشف می کنیم که چطور مسموم ِ آن شده ایم،می بینیم که هر ذرهٔ بدن مان با آنعجین شده است،می بینیم که هر حرکت ما تابع شرایط اوست و هیچ دارویی هم درمانش نمی کند ......
خورشیدمیو عادت هر روزه ام این است ، یک پنجره مبهوت تماشای تو باشم...
دیگر نمی خواهم کسی به من عادت کند. من به کسی عادت کنم. یک روز باید جدا شد. باید تنها ماند. باید شکست. اما در این شکستگی تنها، فقط به تو فکر می کنم. من از اعتیاد تو خلاص نشدم. شاید خودم را پیدا کردم...
هر چیزی را که مرتبا تمرین کنید تبدیل به یک عادت جدید می شود. شما می توانید رویکردها، توانایی ها و کیفیات خوشبختی و موفقیت را در خود بپرورانید، به این صورت که قوانین موفقیت را برای خود آنقدر تکرار کنید تا جزئی از شخصیت شما شوند....
گاهی نوشتن سخت میشود و از تو نوشتن سخت تر .. نمیدانم باید از چه بنویسم از تکرار غریبانه این روزها یا از حس های ضدو نقیض درون قلبم .. محبوبِ روزهای دورم میخواهم برای تو بنویسم .. از نبودنت نگویم که دردش رسیده به مغزواستخوانمان .. یا از بی اعتمادی و حس های بدی که ازخودت به جا گذاشتی .. از تصویر خوب درون ذهنم از تو که روز به روز خراب تر و کم رنگ میشود هم نگویم .. نمیخواهم بگویم آمدنت .. ماندنت .. بودنت در زمان هر چند کم اشتباه بود بلکه تجربه تلخ و ...
درون هر انسانی قاضی سختگیری نشسته که اورا به حبس ابد محکوم کرده درون هر انسانی زندانبانی ایستاده درون هر انسانی زندانی است با درهای همیشه باز و ترسی که به قدمهایش فرصت حرکت نمی دهدترس ها اجازه تغییر نمی دهند ترس ها را عادات ساخته اند و عادات را زمانآن سه روز سولمازرضایی...
عادت ، ناجوانمردانه ترین بیماری است !زیرا هر بداقبالی را به ما می قبولاند ، هر دردی را و هر مرگی را ...در اثر عادت، در کنار افرادِ نفرت انگیز زندگی می کنیم، به تحمل زنجیرها رضا می دهیم، بی عدالتی ها و رنج ها را تحمل می کنیم !به درد، به تنهایی و به همه چیز تسلیم می شویمعادت، بی رحم ترین زهر زندگی ستزیرا آهسته وارد می شود، در سکوت کم کم رشد می کند و از بی خبری ما سیراب می شود.و وقتی کشف می کنیم که چطور مسمومِ آن شده ایم، می بینیم که هر ...
رفتدلتنگی جا ماندعادت می کنمبه یادگاری ش...
چه تلخ است علاقه ای که عادت شود...عادتی که باور شود...باوری که خاطر شود...و خاطره ای که درد شود......
*بازم مثل همیشه،شبا که خوابم نمیبرد تست هوش میزدم...طبق عادت هر شب صدای نفس نفس زدناشو از تو حال میشنیدم...خواستم به خاطر رفتار دیشبش باهاش حرف نزنماما وقتی کابوس میدید نمیتونستم تنهاش بذارم! گوشیمو گذاشتم رو میز چوبی قهوه ای رنگ توی پذیرایی و رفتم طرف اتاقش... با دلخوری کنارش رو تخت نشستم... بازم حالش بد شده بود،نفس نفس میزد... عرقای روی پیشونیش نشون میدادن چقدر حالش بد شده... آروم صداش زدم و گفتم:«بازم داری کابوس میبینی! نترس ...
عادتبی خیالِ هرچه هست و بود!عادت می کنیتو به این شهر دود اندر دود عادت می کنیچشم هایت را ببند از عشق حرفی هم نزنمثل من با درد عشقت زود عادت می کنیآب ها آلوده اند و ماهیان آزرده اند...بعد از این با سنگ های رود عادت می کنی...گرچه ابراهیم رفته باز می گردد،تو همبا جهنم های این نمرود عادت می کنیرو به دیواری بایست آیینه ات را گریه کنتو به این لبخند درد آلود عادت می کنیخوش بین...
زمان هیچ گاه دردی را درمان نکرده...این ما هستیم که به مرور به درد ها عادت می کنیم...!گابریل گارسیا مارکز پاییز پدرسالار...
تابستان بود. تابستان بی دغدغه. تابستان دست های کثیف و اتوبوس های کثیف تر. تابستان بی هراس. تابستان بلاتکلیف و یله.رفته بود سفر. صدایش از دور وسوسه کرد که بیا. می شد اینقدر بی خیال بود که با مانتوی صورتی سوار اولین اتوبوس شد و چند ساعت بعد در شهر دیگری وسط میدان اصلی پیاده شد و لبخند زد.چقدر جهان ساده و خوشایند بود. هر چند که برای من همیشه ساده است. من به گذشتن عادت دارم. به قناعت، به صبوری، به سپری کردن با شگفتی های کوچک. به مزمزه کردن وقت. ب...
عادت ها می توانند انسان را نابود کنند !کافی است انسان به گرسنگی و رنج بردن و به زیر ستم بودن عادت کند تا دیگر هرگز به رهایی فکر نکند و ترجیح بدهد در بند بماند ......
دنیای غریبی شده...دنیایی که سرشار است از آسیب هاو درد ها و دنیایی که انسان هایش به درد عادت کرده اند. نسل ما نسل اعتیاد هاست ؛ اعتیاد به موبایل و عادات غلط و..اگر کمی دیر تر بجنبیم جامعه مان پر می شود ار بیمادانی که از شدت درد کهنه روانشان، گلوی آرامش یکدیگر را فشار می دهند .مسائل ما از اینجا آب میخورند که مشکلاتمان را نمی پذیریم و اما ما نیازمند درمانیم؛ما بیمارانی را داریم که پشتِ میزها نشسته و با روانی گسیخته و ناآرام، میلیون ...
واقعیتِ تلخیه اما در واقع بیشتر وقتا کاری از دستِ ما برنمیاد فقد باید منتظر بمونیم که زمان بگذره تا کم کم عادت کنیم به دردایِ بی درمونِ وجودمون....
عادی میشه!عادت میکنی!به همه چیز؛به نبودنا،عوض شدنا،جایِ خالیا،نخندیدنا،نخوابیدنا…ولی مهم اینه چه جور عادت میکنی…عادت میکنی بعد از هزار باری که صداش زدی و بعد یادت افتاده که دیگه نیست تا جوابتو بده…عادت میکنی بعد از دوستت دارمی که گفتی و بغض کردی از اینکه از لباش دوستت دارم درنیومده مثلِ قبل…عادت میکنی به صندلی خالی رو به روت،به شب بخیر نشنیدن،به فاصله بین انگشتات که خالیه…عادت میکنی به درد کردنِ خنده هات،به یادِ حرفاش افتادن وسطِ گریه و کشیده شدن...
دکمهشعری از رُزا جمالیچشم هام به نورکم عادت کرده اندبه آن ها دکمه دوختمدر تاریکی لمس ام کن!...
عشق یعنی اینکه بدون یارت زندگی رنگ و بو نداشته باشه، ولی عادت یعنی بدون اون حوصله ت سربره و بی حوصله بشی ...!...
در سراشیبی عمر، بی گمان دعوت شدم.در برش تقدیر، شیب پر از هراسم را درک میکنم، که چگونه میتوانم ادامه دهم .تقویم زندگی پر بارم را مینگرم ،وارد میانسالی شدم. برحه ای از فصل نو و جدید شدم ،می توانم ذهنیتم را به عینیت ببینم.و با تدبیر به آن بنگرم ،آینه اتاقم سخن از تصویری خسته و پر از تجربه میدهد ، مدام از سیر جوانی میگویید. از گذشت زمان،از اتمام فصلی ،که پر از جنبش و حرکت بود. انگار ندیدمش،بی گمان افکارم بهم میریزد. ودر اوج مهارت در کنترل آن از خودم...
من به پاییز بدون تو عادت دارمبه پرسه زدنه شبانه عادت دارممدتی بود که در جستن آن مَه بودممن به شبهای قمر در عقرب عادت دارمای دل وا دادهِ غمگین ماندهمن به یک لحظه هجوم یادت عادت دارمخاطراتی که شبیخون زده بر عُزلَت دلمن به پیری در جوانی عادت دارمحس خوبی نیست ولی ای دوستمن به پاییز بدون تو عادت دارم......
هیچوقت نتوانستم حال و فکر آدم هایی را که یک بارِ پا به زندگی ات می گذارند را درک کنم ،همان هایی که یک حال خوب با خود دارندتوجه میکنند ، مهربانند ،به تو انرژی میدهند.میتوانند تو را بفهمند،حالت را درک کنند ،به حرف هایت گوش کنند و آرامت کنند.تا می آیی عادت کنی به بودنشانتا دل میدهی به ماندنشان ،میروند.بدون هیچ اتفاق خاصی میروند به همین سادگی...حال آنکه هیچ یادشان نمی آید در آن روزها و شب ها چه ها گفتند ،میروند و پشت سرشان را ...
*قلبى* که ناراحتههر چقدر بخندى و شادش کنى باز درد *دلتنگى* رو فراموش نمیکنه..!قلبى که *درد* میگیره ..!!دردش فراموش نمیشه ..! *عادت* میشه مثل حس خفگى ، *دلتنگى* ..!ولی ط بازم شادش کن..:)تمام..!...
می بایست عادت می کردم، به نشدن ها، به رنگ باختنِ واژه ها، به از کار افتادنِ پروانه ها.شاید عادت هم کردم، گمانم عادت کردم.همین که اولین بار که نشد، سخت گریه کردم و دومین بار با زمین و زمان قهر کردم و حالا که چندصدمین بار است، فقط بلند می شوم و به جای این پروانه ی شکسته، یک نسخه ی چینیِ تقلبی اش را می آورم، یعنی عادت کرده ام.همین که دیگر شوقِ رسیدنی نمانده و دنیایم خراب نمی شود از "خراب شدن"ها، یعنی عادت کرده ام.زویا_پیرزاد یک کتا...
گفته بودی که دلت از سنگ استاینکه در قلب تو هر دم جنگ استگرچه با من شده ای هم پیوندنقش من در قلب تو کم رنگ استمن به یک عمر تنهایی عادت کردمولی چون تو آمدی عرض ارادت کردمتو هر آن لحظه که لبخند زدی،آنجا بههر که لبخند تو را دید حسادت کردمتو ورود کردی به این دنیای تنهاییِ منتو حساب کردی خودت هی روی همراهیِ منتو که خودخواهی ات از ابتدا هم معلوم بودتو نکن گلایه از یک ذره خودخواهیِ منجمشید میلان...
شِکل دست ها را مرور کنیم، نگرفتن ِ آن ها ما را خواهد کُشت.نبودِ روابط، نداشتنِ احساسات خط های عمیق تری بر جسمِ ما خواهد کشید.اشک نریختن ها بالای سَرِ کسانی که از دست دادیم، دلداری ندیدن ها و نکردن ها برای کسانی که یک نفرِشان رفت، برای همیشه...پدری، پسری، مادری، فرزندی، دوستی...هر که بود و حالا نیست.و همانقدر در خوشی هاآغوش نداشتن ها، در فاصله دو شانه قرار نگرفتن ها برای روزهای مبارکی که بود و گذشت، تولد ها ، پیروزی ها،بازگشت ها...هی...
عادی میشه،عادت میکنی،به همه چیز ؛به نبودنا،عوض شدنا،جایِ خالیا،نخندیدنا،نخوابیدنا...ولی مهم اینه چه جور عادت میکنی...عادت میکنی بعد از هزار باری که صداش زدی و بعد یادت افتاده که دیگه نیست تا جوابتو بده...عادت میکنی بعد از دوستت دارمی که گفتی و بغض کردی از اینکه از لباش دوستت دارم در نیومده مثلِ قبل...عادت میکنی به صندلی خالی رو به روت، به شب بخیر نشنیدن، به فاصله بین انگشتات که خالیه...عادت میکنی به درد کردنِ خنده هات، به یادِ...
اصلا مگر آدمچقدر فرصت زندگی داردکه چشمش را بندِ تلخیها کند؟!اصلا اگر اینطور استمن توصیه میکنم چشمهایت را ببندی !زیبایی های زندگی ات را تصور کنی،و عادت کنی به زیبا دیدن،و لذت بردن،و خندیدن،و چشم بگشایی و جهان را آنگونه ببینیو بدانی اشک ریختن هرگز ضعف نیست.اگر اینگونه با دردهایت مواجه میشوی تو خیلی قوی هستی!بلند شو و از پستی ها عبور کنحالا وقت آن است که ،در آغوش خوشبختی آرام بگیریدرست وسط لبخند های گاه و بیگاهت ......
دارم عادت می کنم. به غذای سرد خوردن. به غذای سرد را چندین بار خوردن. به غذا نخوردن حتی. دارم به همه چیز عادت می کنم. شبیه آن معلمِ بازنشسته که به انسولین هایش عادت کرده. عادت کرده و دیگر دردش هم نمی گیرد. اما درد دارم. عادت کرده ام ولی درد دارم. این یکی دیگر نسخه ی پیشرفته ی مازوخیستی مسخره است. عادت کردن و درد کشیدن و خوش نبودن باهاش. شبیه آقا یونس که به حبه های تریاکش عادت کرده و دیگر مثل قبل سرخوش نمی شود از خوردنشان. عادت کردن مخرب ترین ات...
بهش میگم دوستت دارم می خندهمی گه این که چیزِ جدیدی نیست.منم دارم! یکی از دستاشو از رو فرمون ماشینبر می داره دستمو می گیره،سرشو می چرخونه سمتم و نگاهم می کنه، می گم:وابستگی یا دل بستگی؟! به نظرت کدومش سخت تره؟بدونِ این که بزارم جواب بده می گم:دل بستگی سخت تره،آدما به همه چی عادت می کنناگه منو بزاری بری یه هفته، یه ماه، یه سال... آخر سر عادت می کنم که نیستیدیگه کنارِ گوشم زمزمه نمی کنی که دیوونمی... دیگه بعد این که عشقت از سرم ب...
من عادت کردم صبحا تا لنگ ظهر و یه کم اونور ترش بخوابم!من عادت کردم شبا تا دم دمای صبح بیدار بمونم و هی موزیک گوش بدم و با گوشیم ور برم، آخر سرم اونقدری اینور واونور غلت بزنم که از خستگی خوابم ببره...من عادت کردم بعد حموم موهامو سشوار نکشم که سرما بخورم که حالم بد شه که تب کنم که هذیون بگم که بتونم گریه کنم تا دلم خالی شه، که کسی نخواد بم بخنده...من عادت کردم زیر بارون قدم بزنم و بخندم ولی از چشمام اشک بریزه که نبینه کسی چکیدن اشکامو روی صور...
بیماریش اینقدر طولانی شد که اطرافیانش به مریضیش عادت کردند و از یاد بردند که اون داره عذاب می کشه و یه روزی می میره !حقیقت اینه گاهی هرچیزی که مربوط به ماست برای اطرافیانمون تبدیل به عادت میشه ...درد و رنج هامون ، بیماری هامون ، حتی عشق و محبتمون نسبت به آدم ها براشون تبدیل به عادت میشه و دیگه به چشم نمیاد !گاهی حضور دائمی ما ، عشق ِ بی قید و شرط ما باعث میشه حتی دیده نشیم ... آلبر کامو...
جا برای من گنجشک زیاد استولیبه درختان خیابان توعادت دارم...
هر اعتیادی را ....می توان ترک کرد...اما بیچاره مردی ...که به خوابِ....روی شانه های زنی ...عادت کرده...اوج بی تابی ...آن هنگامی ست...که لابه لای بی خوابی هایش...هوس نفس کشیدن گیسوانش به سر بزند...!...
تمام اقدامات انسان از یک یا چند علل ناشی می شود: شانس، سرشت، اجبار، عادت، منطق، احساس، آرزو....
آدما به همه چیز زود عادت میکنند!پس میونِ قهرو آشتیا و دعواهاتونوسطِ فاصله گرفتناتون هرچند برای مدتِ کوتاه،مراقب باشین به نبودنتون عادت نکنند!...
میدونی ؟دلم شده حیاط خلوته پاییز ...واسه همینه تا نگات میکنم دلم میریزه ، خاصیت پاییزه وگرنه که مام ندید بدید نیستیم ،تا چشم کار میکنه آدمای جورباجور ریخته بیرون و از جولوی چشمام رژه میرن.رنگا رنگن مثل برگای کف خیابون.ولی عادت کردم به آب و هوای تو ،عادت کردم به خنده هاتوقتی میخندی میشم یه درخت که انگاری یکی تکون تکونش میده ،یهو توی دلم همه چی میریزه...توام کیف میکنی و میری ،ولی یروز تموم میشه ، دیگه برگی روی شاخه های تنم نمیمو...
من که نمیگم چشمات واسه من باشهیا براش باید یا نباید بیارمولی میگم حیفه...!حالا که این همه به دلم نشستهحالا که بعد این همه سال چِشمام اهلیِ یه نگاه شده؛که هروقت با دیدنشون یادِ معلم مهربونِ اول دبستانم میوفتمکه مابینِ شلوغی های زندگیم ؛تصویرِ چشمای مهربونت جلوی چشمام رژه میرن و حواسم و از خستگی پرت میکنن...حالا که غرق میشم تو سیاه چاله یِ چشمات؛خودمو توشون نبینم....!من میگم حیفه ...چشماتو میگم!حیفشون نکن!بزارشون امانت پیش...
گاهی در زندگی با ناراحت ترین قلبو بی اعصاب ترین روح و روانزندگی خواهی کرد؛دیگه خودتو به در و دیوار نمیزنی،آه و ناله و شکایت نمیکنی،خیلی عادی به روزمره هات میرسی!بی اعتنا خواهی شد و به خودت که بیایمتوجه میشی که عادت کردی!و این عادت یعنی "قوی بودن"اینجاست که دیگه بزرگ شدیو میدونی که همه چیز میگذره......
دلَت را آماده کن عزیزِ من،برای روز های خوبی که قرار استاز حالا به بعدمان سَر کنیم؛برای روز هایی که قرار استشانه به شانه ی هم چشم باز کنیمو حسرت بخوریمتمامِ روزهایی را که سرِ راه هم قرار نگرفته بودیم؛برای روز هایی که باید عادت کنم،تا چایَم را به لبخندِ روی لبت هم بزنم،و صبحم را به "صبح بخیرَت" گره؛برای روز هایی که باید تمامِ راه های نرفته ام را،تمامِ حرف های نزده ام را،شعر های زمزمه نکرده ام را،که باید تمامِ عکس...
روزهای اول پاییز یه عادتی هم که داره اینه آدمهای غمگین رو مهربون و اشکی تر می کنه از بقیه سال. یعنی شما با گردن افراشته داری برای خودت راه می ری تو شهر، بی رویا و بی کابوس، یخِ یخ. یهو یه برگی می مونه زیر پای چپت و با یه ناله محزونی عمرشو میده به پوکی، به بیهودگی. ابر میاد تو گلوی آدم که آخه شاخه جان، درخت جان، خوب شد حالا؟ این برگ رو از خودت روندی، نخواستیش گفتی برو خسته ام میخوام بخوابم تا باهار و برگ نو و حال نو. خوبه حالا اینطوری تموم شد؟ خم ...