سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
ژان پل سارتر:نه می توانیم بمیریمنه مى توانیم زندگی کنیمنه مى توانیم هم دیگر را ببینیمنه مى توانیم هم دیگر را ترک کنیمبه تنگنای عجیبی افتاده ایم......
این شهر ، بیش از هرچیز حال خوب می خواهد ،گاهی تنها یک تلنگر کوچک کافی ست برای دوباره بلند شدن و روشن شدن کورسوی امیدی در درون.فهمیده ام آدمی حتی درمواقعی که فکر میکند دیگر زنده نمی ماند بازهم بدنبال راهی میگردد تا به جهان بازگردد. مردمان این شهر ، بیشتر از هرچیز دیگری ، چشم هایی بی توقع ، لبخندهایی حقیقی میخواهند.باید واژه ی امید را در سرِ هر شهر و روستایی ، بر سر هر چهارراه و کوچه ای نوشت،تنها امید است که آدمی را از تنگناهای زندگی نجات میدهد . ....
ﮊﺍﻥ ﭘل ﺳﺎﺭﺗﺮ:ﻧﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﺑﻤﯿﺮﯾﻢﻧﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯿﻢﻧﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢﻧﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﮐﻨﯿﻢﺑﻪ ﺗﻨﮕﻨﺎﯼ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﻡ ......