پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
تو لباس رفتن می پوشی ، من غم سیاه و سفیدم راتو چمدان غرور میبندی ...من دو بعد خسته دیدم راتو آفتاب حیات آوری همه را ، من یک آدمک برفی تو در شروع زندگی هستی ، من به تن کردم کفن ام راپس چگونه از تو بخواهم که چند لحظه بایست؟منی که شکستم و ریختم به پای تو جهانم راحالا این من تنها که به خوشی های تو دل خوش بودمو تویی که شکستی و رفتی ، چراغ خواب امیدم راتمام زندگی ام را نیز ، پس از دلم به تو می بخشمبگیر و زود ترامضا کن پای رسی...