پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
حالا دیگر تو نیستیاما منبا خیال حضورتجرعه جرعه می نوشماز تلخی و شیرینیاین عشق که نمی میرد...
صد بهار آمد و رفت من ولی در فصلی که تو رفتی ماندم در همان پاییز کهبا خداحافظی ات برگ بی جان درخت روی دستم افتادزد نسیم و آن برگ با هزاران امیددر مسیرت سبز شدزیر پایت له شد آسمان بر آن برگبی توقف بارید...
رفته ای باز هم از دیده ولی در دل من جای تو هیچ نیاید، به من و این تن من...
من زخم ام!و زندگی زخم های دردناک پی در پی است و مرگ هم وقت و بی وقت می رسد.مستی تنها چاره ی درمان زخم های من است.باشد که دود و مستی درون استخوان هایم راه یابد شاید که از یاد ببرم من،تکه گوشتی زنده ام...شعر: هیوا قادربرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
چه تلاش بیهوده ای می کرد ساز و آن ترانه غمگین چه بیهوده در فضا جریان داشت ...پایان داستان کسی نفهمید من را فقط چشم های تو بود که غمگین کرد ......
خنده بر لبهای نرگس شد حرامروزهایش تیره چون شبها مدام تلخ شد شیرینی روز پدر زهر شد دنیای او دائم به کامبانوی کاشانی اعظم کلیابی...
اه ..داغی به سینه مهمان است تب این داغ سخت و سوزان استرنج و درد و غمم فراوان استآخر این قصه شرح هجران استپدر خوب من کجا رفتی؟پر پرواز، تا که وا کردیمرغ جان را زتن رها کردیقصد معراج تا خدا کردی!عیش و نوش مرا عزا کردیپدر خوب من کجا رفتی؟خانه بی تو چقدر غمگین استدرد هجرت عجیب سنگین استبعد ازاین مرهم غمم این است.قاب عکسی. که باتو تزئین استپدر خوب من کجا رفتی؟ای تو پیوسته با خداوندتکن دعایی برای فرزندتر...
هر بار که مرا به یاد می آوری سینه ام ترک برمیداردکاش خرده های استخوان در خواب هایت راببوسی...زهره تاجمیری...
«هبوط»در خلوت شب،سرمست، مدهوش،مهمان خیالات خود بودم،بوی شب بو فضای خانه را پر کرده بود.صدایی آشنای جان،از حیات خانه می رسد به گوش!مرا سوی خود کشاند.پایم به گلدانی می خورد،گلدان تلوتلویی خورد،آسمان به گرد او می چرخد،یا که او به گرد آسمان،می افتد،مانند من از لاهوت.گلدان می شکند،من نیز در خود می شکنم،همراه گلدان.شمعدانی ساکن در آن،اکنون مانند من آواره شده.دیگر از زیبایی شمعدانی،از شادی کفشدوزک،چیزی نمانده جز...
آن زمان که گفتمش وای به حال دگران من شدم از بد این حادثه خود از دگران...
بگو از این منِ دل خسته ی شاعر چه می دانی؟ گرفتارم به دردی که ندارد هیچ درمانی! هزار اندوه در دل دارم اما باز می خندماگر در گریه خندیدی بدان بدجور ویرانی! نگو از گل! نگو از باغ! من تفسیر پاییزمکه روحم مانده در هر کوچه ی دلگیر و بارانیتمام عمر را حسرت کشیدم، سوختم چون شمعشدم بغضی که می بینی! شدم شعری که می خوانی! چه شب هایی که ما با ابر باریدیم تا فردامن و این آهِ سرگردان، من و این زخمِ پنهانی...برایت ای که عمری خار بو...
«حنین»در شب سرد،بی تو،تنها،برهنه پای،ژنده، ژولیده،پرسه های بی پایان.در دل خود زمزمه می کنم،چکامه ای از دوردست ها.جز کوی تو ندارم جای،یادت برایم آرام جان.آه از این حسرت بی پایان،که میان افکارم جان می گیرد،گویی جان مرا می گیرد.می خوانمت در هر سایه،در هر خلوت،در هر خرابه،در هر نسیم.تمام زندگی ام روی تو می دیدم.ای کاش می دانستی،ای کاش می فهمیدی.نور مهتاب،صدای موج،بوی دریا؛پرتویی محوبر دیواره های ب...
..وقتی که پرده پرده دلم را نواختماز ناله ی سه تار خودم گریه ام گرفتیک تکّه آفتاب برایم بیاورید!از آسمان تار خودم گریه ام گرفترضاحدادیان ۱۴۰۳/۱/۲۰...
بهار شد،سبزه رویید،شکوفه شکفت،بلبل خواند،پرستو شاد،چلچله از سبزه زار گفت.قرقاول خوش آواز،هلهله در گلستان،زنبور پروانه سرخوش،رقص گل ها در باد،گل شیپوری تناز.روییده اند بنفشه ها،پامچال زیبا،عطر گل ها درهوا،کودکان غرق در رویا،مادران در تقلا،اما ...پدری غمگین و تنها،پدری خسته،گاه و بیگاه،پدری گریان،لیک در خفا.من گاهی می اندیشیدم،که نکند بهار هم،اگر می توانست،به خانه ی ما سر نمی زند!باغچه را دل...
گفتند که صبر کن ، به خدا درست می شود ، کردم ، نشد رفیق ، به خدا نمی شود ، گویا گِل ما را سرشتند به درد ، بی هیچ شکی با دعا مداوا نمی شود . بابک حادثه...
شب بود،ابتدای هجوم تاریکی، تلخی تازش غم ها بود.جغدی چون سایه ای شوم،بر روی گردوی انتهای خانه بود،کنار آرامش انگور.شب بود،ابتدای هجوم تنهایی،روبروی جنگل خاموشی.شبپره ای شکار خفاش شد،در سکوت!این تاریکیاین شومی تا کرانه ی نگاه ادامه داشت....
بازوی تو که نیست، سرم روی بالش استاین روزها دلم خوشِ بازوی بالش استشب ها اگرچه نیستی، اما نشسته ایدر قابِ عکس خویش که پهلوی بالش استداری نگاه می کنی این حالتِ مرالبخندت آتشی به پرِ قوی بالش استمادر دوید و کوفت به دروازه، جیغ زد:هی آرزو! بوی سوختگی بوی بالش است؟..شب می رسد به صبح و شبیه همیشه در-آغوش من به جای تو بانوی ِ بالش استمن، با سری پر از تو در این سوی بالشمتو، جای خالی تو در آن سوی بالش استآرزوبیرانوند...
«دیو»مردی فریاد کشید،صدایش در حیاط خانه پیچید،گنجشک پرید،شادی پر کشید.پسرک تنها لرزید،ترسید،تهدید، تهدید، تهدید.کسی اشک پسرک را ندید.اما ای کاش کمی تردید.پیرزن همسایه ناامید.پسرک از خودش پرسیدآیا مرا ندید؟دستی رفت به هوا،کودکی رفت به فنا،و زنی که رفت تنها.در بینشان رازها،در دل هایشان غم ها.بغض ها، اشک ها.پسرک، پیش رویش دردی بی انتها.بی پناه، بی گناه،سرخورده، پژمرده.در تنش، روحش، زخم ها،همه پنهان....
«سوگ»نفسی به شماره افتاد و بی رحمانه از حرکت ایستاد.اشک ها بی وقفه غریبانه باریدند.ناله های سوزناک سکوت شب را دریدند تا بامداد.«هیچ»...
بغضی گلویم را فشارد در نبودتکاخر مرا از پا درآرد در نبودتهم بغض هم دلتنگی و هم دوری از تواین درد ها درمان ندارد در نبودتمن هر طرف را بنگرم یاد تو افتمیادت ولی سودی ندارد در نبودتاین آسمان هم مثل من حالش گرفتهای کاش بارانی ببارد در نبودتاما خدارا شاکرم در این حوالیزیرا مرا یاری نماید در نبودت...
باور نمیکنم که جهانم چه بی تو نالان استبه کنج دل نشسته غمت بیصداومهمان استامان ز عشق جگر سوز و آه و حسرت دلکه در هوای تو این دل به غم پریشان است بادصبا...
«رویای خیس»شبی همچون ژنده پوشی شبگرد،به کوی تو آمدم سرگردان.اهل کوچه همه در خواب.سراغت را می گیرم،از توت سالخورده ی انتهای کوچه،از آن سگ ولگرد،اما نیست از تو هیچ نشان.دلم برای دیدن رویت چه بی تاب.از تو پیدا نیست ردی،از تو پیدا نیست یادی.کوچه ساکت،کوچه تاریک،خاموش،مهتاب هم.در آغوش شب،مهمان بارانم،یا که باران مهمان من،نمیدانم،لیک گونه هایم خیس شده؛گم شدم در این کوچه ی باریک.هنوز هم با گام های لرزانم،د...
«نور گمشده»در ساحل زمان،موج سکوت و سکون، به سپیدی موهایم می خورد؛خستگی از دل جبر سیاه زمانه،می دمد در رویاهایم بی امان.روزهای سپید پیش رو،زمانه ی سیاه در سرزمین خستگان،پشت سر.در فراسو امید، آرزو.در پنجره ی شب،به دنیایی از ستاره ها می نگرم؛با مرهم فراموشی،خاطرات سیاه را می پوشانم.تاریکی در آغوش سکوت ناپدید می شودو تنهایی می رود رو به خاموشی.در این خانه خاموش،سپید سکوت و سیاه زمانه ام،خسته و آواره.آواره ...
مرغ شبخوان که با دلم می خواند رفت و این آشیانه خالی ماند آهوان گم شدند در شب دشت اه از آن رفتگان بی برگشت ......
ما که رقصیدیم به هر سازی زدی ای روزگاردل به تو بستیم و آخر، دل شکستی روزگارخوب بودم پس چرا کاتب برایم غم نوشتکی روا باشد جوابم با بدی ای روزگارفارغ التحصیل دانشگاهِ درد و غصه امبهر شاگردت عجب سنگ تمامی روزگارگر برای دیگران مثل بهاران سبز سبزبهر من پاییزی و فصل خزانی روزگارمیکنم دلخوش به هر چیزی حسودی میکنیمثل رهزن میزنی بر خنده ام چنگ روزگارکاش میگفتی ز آزارم چه حاصل می شود؟وای عجب بی معرفت اهل جفایی روزگارچون ...
غم پشت غم،درد پشت درد،رنج پشت رنج،تازیانه پشت هم،بی وقفه، مداوم، هر دممگر این جان، جان او نیست؟مگر این نفس، نفس او نیست؟مگر این خوان، خوان او نیست؟بغض در گلو مانده را چه باید کرد؟اندوه در سینه مانده را چه باید کرد؟تا شقایق هست زندگی باید کرد؟!غم همچون پیچک همنشین من شده،هر شب، شب نشین من شده،پیچک وار آرزوها را در بر گرفت.این شب را چرا سحر نیست؟بامداد را چه شد؟و او در آرزوی لبخند دختر گل فروش.هیچ...
در من کسی می شکند،اشک می ریزد،فرو می ریزد،می شود ویران.گم می شود در تاریکی،می ترسد،می شود حیران، سرگردان.حتی گاهی می خندد،اما چه سرد و چه تلخ.چشم می بندم،تا که شاید جادوی سحرانگیز خوابراه را بر غم ببندد،بشود دلیل آشنایی،در به روی تو بگشاید،بیاورد روشنایی،شاید یک نفس در کنارت بتوان نشست،اما مگر چشم می توان بست.در من کسی می شکند.«هیچ»...
درشبی مهتابی، نه مهتاب نبود، آسمان تیره تر ازمویسیاهم شده بود ابر اندوه چنان روی مرا پوشیده بودکه ندانستم منهرقدم یاد تو بارنج و عذاب می برید نفسم می درید آن تویی که تو نبوداما درونم زنده بودآن نگاه دلبرا ، مست وسر خوشمی گرفت دستان بی جان مراتا فراسوی خیال اما چه سوداین تو نبوداین سرابی زنده بودتلخ زهری از دروغ،آینه از دوریم دلگیر شدچشم من با گریه درگیر شدبی تو مهتاب نبود بی تو در چش...
تو می خوابی و من بیدارم هر شب...شبیه ابرها می بارم هر شب...کسی اینجا پر از بغض و جنون است سکوتم ضجه ای با رنگ خون استپر و بال مرا این زخم بستهدلم از دست آدم ها شکسته...شکستند اعتماد و باورم رادر آغوشت بگیر امشب سرم را غروب تلخ هر دریا: سیامک...طلوع سبز بی فردا: سیامک...کنار غربت خود می نشینمو من غمگین ترین مرد زمینم...خدا از خاک اگر مرد آفریدهمرا با گریه و درد آفریده...به آهی می کشم ویرانی ام راغم هر ر...
شده جمعی به تو دیوانه بگویند هرروز؟شده در خلوت خود گریه کنی با دیوار؟ شده یک شهر ندانند چه دردی داری؟شده هرلحظه بمیری وسط این تکرار؟ «سیامک عشقعلی»...
بعد از تو عکسی مبهم می شوید مشتی خاطره را، دالان ،کبودی ، افق سرک می کشد آینه را ، زرد ، پژمرده ، نقاش چشمانم . حجت اله حبیبی...
امشب میان خنده ی باران شکفته ام ای اشک ، با تو نفس می کشم ببار .حجت اله حبیبی...
دلم پر غصه و غم ، ناتوانمچه گویم یوسفم رفت در فغانمهزاران بار غم آمد سراغمکرا گویم خوشی رفت از جهانم بادصبا...
چه تلخ است چه سرد استچه دلگیر و غمباراست امشب چه سنگیننگاهِ ستارهچه غمگین؛ صدای دلی که شکستهشبِ خنده هایِ سیه پوش و تنهاشبِ غربت و غم شبِ مرگِ رویاشبِ بی تو بودندلم ناشکیب است کجایی تو ای ماه کجایی که تاریک تمام جهانم تمام شب من بادصبا...
به تن کرده خوشی ها رخت ماتمگرفته دل در این پاییز پر غمنشسته در کنارم بی کسی هاندارم جز غم تو یار و مَحرم بادصبا...
امشب سکوت خانه رنگ عزا گرفته با هق هق ستاره بغض هوا گرفتهاز گریه های باران فهمیده ام من امشباز دست آدمیزاد قلب خدا گرفتهاز من نپرس هرگز با این همه خوشی هاشعرم چرا سیاه است قلبم چرا گرفتهما انتهای یک درد ما انتها دوری از بی تفاوتی ها معنای ما گرفته...
ساز دنیا از برایم دائماً بد می زندساز تنهای و غم ها را چه ممتد می زندبا دلم سازِش ندارد هیچ این دنیای سرد ضربه های سخت و کاری را چه بی حد می زندارس آرامی...
اگر دیوانه در دیروز بودیمشدیم امروز عاقل های تنهاصدف ها می روند از موج با موجدر آخر سمت ساحل های تنهانوشتی: چیست فرق ما؟ نوشتم:چه می دانی تو از دل های تنها؟ «سیامک عشقعلی»...
با رفتنِ تو کُند شد انگار زماندنیا غمِ محض را به من داد نشان بگذار صدایت بزنم یک دل سیرمامان مامان مامان مامان مامان...
بغض در چشمان سردت جان گرفت گریه کردم، آسمان باران گرفت...ماه غمگین! می شود آیا مگراشک های مرد را آسان گرفت!یوسفم در چاه، دلتنگِ پدرجای قعر چاه را زندان گرفت! من گرفتارم به زخم بی کسی شاعری که درد بی درمان گرفت! باز هم در گریه خوابم می برد! شعر در کوتاهی اش پایان گرفت...▫️شاعر: سیامک عشقعلی...
از اولِ این قصه تو هم باخته بودی...در باورت از عشق چه ها ساخته بودی! گفتی که چرا آخرش این شد؟ به تو گفتم: با مُهره ی سرباز دلت تاخته بودی! گفتم که... فریب است! فریب است! فریب است! رفتی و ندانسته و نشناخته بودی...ویران شدنت این همه! تاوان بزرگی ست! از سادگی ات بود که پرداخته بودی! ای یوسف ایرانیِ دلسوخته ای کاشخود را تهِ این چاه نیانداخته بودی! ▫️شاعر: سیامک عشقعلی...
چه فرقی می کنددنیا تو را پر داده یا من را. جدایی حاصلش مرگ استاگر از لاله، لادن را......
بر نگه سرد من به گرمی خورشیدمی نگرد هر زمان دو چشم سیاهتتشنه این چشمه ام،چه سود،خدا راجز گل خشکیده ای و برق نگاهیاز تو در این گوشه یادگار ندارم......
خسته ام از زندگی و هر چه در آن جاری استسهم من از زندگی تنها دو زخم کاری استخسته ام از مردمان بد سرشت خوش نمابی وفایان پر از ننگ به ظاهر باوفاخستگی در زندگی یعنی که پایان جهانمیوه ی امید را افکندن از اعماق جانسال ها بازیچه بودن ساده نیست،درکم نماگر که عاجز گشته ای از درک من،ترکم نمامن زنم،بهتر بگویم شیر زنم،این ساده نیستمثل تو دل نه،که من جان می کنم،این ساده نیستخسته ام از عمق جان همپای مرگ هم نقش دردخسته ام از بی ک...
آهسته بکوب درب را! ... انگار...از باغچه یاس رازقی می چیند!انگار صدای خواهرم آمداین خانه هنوز خواب می بیند...این خانه هنوز خواب می بیند...در آینه ها ترانه می خوانیمدر جست و جوی «جزیره ی گنجیم»دلباخته یِ «سپید دندانیم»لبخند پدر بزرگ خالی نیستخورشید به ما چقدر نزدیک است! افسوس که مادرم نمی دانستاین روز، شبش عجیب تاریک است! آن فصل چقدر زود شد قصهبرگرد بگو که سال مان خوب استانگار کنار هم خوشیم هر روزانگار هنوز حال...
ببار ای چشمچون باران و از دل پاک کن غم راکه تنگ است روزگار دلو چون خشکیده باغی آه می ماند و دنیاییدریغامرگ لبخند استببار ای چشم چون بارانسیاه است دفتر ایام من آری که هر سطرش پر از درد استچه بیگانه چه بی رحم است زمانه با من تنها ببار ای چشم چون باراندروغ است این که می گوینددارد دل به دل راهی بادصبا...
در هوای صبح پاییزیسرد است ای تو خورشید جهان آرزوهالحظه هایمپر ز بغض است حرفهایمخنده هایم مرده است و نیست در دل جز غم و اندوه و حسرتجز سیاهی بی توای عشقآفتابی نیستپس شبهای غمباری که دلمی خواند از سهرابهر نشاطی مرده است بی تونگاه گرم یاری نیست بادصبا...
قد کشیده انددلتنگی هایم لابلای خاطرات غبار گرفتهتنهاتر از همیشه در سکوتی سرد در انزوای تنهایی و درد کسی نیست جز حسرت و آهجز بغضی جانکاه...خسته ام لبریز اشک و چه غریبانه است امشبشبی که قد کشیده اند دلتنگی هایم... بادصبا...
ندارد این جهان دیگر تماشاگرفته رنگ حسرت آرزوهاشب و روزم پر از آهنگ غم شدز یادت رفته ام افسوس و دردا بادصبا...
جانا ! من از دردِ نهانم می نویسم از درد با اشک روانم می نویسماز سردیِ پاییز و از داغ غمِ یارهر نیمه شب از عمقِ جانم می نویسمپژمرده ، باغ و گلشن دل از دو روییدلتنگم از بی همزبانی می نویسمچندیست بی خویشم چو مجنون وچو فرهاداز لیلی ی شیرین٘ جهانم می نویسمروی تو ماه روشن هفت آسمانماز تیره ابر آسمانم می نویسمآتش زده گلبوته ها را این جداییهر لحظه از آه و فغانم می نویسملبریز از بی تابی ام گیسو پریشانبا ...