شعر غمگین
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر غمگین
روبرویم میز و دفتر ،بغض و آه پنجره
باز دارد شعر میگوید نگاه پنجره
مینویسم روی کاغذخط به خط احساس خویش
روز خود را میکنم هرشب سیاه پنجره
اشک میریزم برای درد هایش روزو شب
همدم تنهاییم گشته است ماه پنجره
میرسانم هرشبم را تا طلوع صبح درد
میرسدآرام گاهی...
راه بود و ما در جا ماندگان
فریاد بود و ما در سکوتِ گران
ماه بود و ما در خسوفِ زمان
حیات بود و ما در دلِ گورِمان
نشستهام
به انتظارت
در امتداد کوچهای خیس
که باران
بر شانههایم میبارد
شاید
در این تکرارِ نمناک
دوباره
زندگی کنم
با تو
در لحظهای که هنوز نیامدهای
باز هم تاس مرا بر تَنِ خود بُر زده است
تا که حافظ نَکِشد جورِ منِ خانه خراب
لَب به فوّاره ی خونم زده ام دست بِکش
از سَرابی که در آن می شنوی بوی کَباب
من در این هَمهَمه ی شعر خطرناک شُدم
روحِ نارِنجَکیم دست به ضامِن بُرده...
تَشنّج و کَف و یک جیغ ناگهان کافی است
برای نَشئه شدن لیسِ استکان کافی است
شَبیه کِرم که در زیرِ بیل می لولد
شروع مرگِ شما با همین تِکان کافی است
چه بیت ها که در آوندِ مغز ، جان دادند
جِنازه ای سَرِ خودکارِ این دُکان کافی است...
نمیدانم
باد چرا رویاهایم را ربود
و دست در دستشان رفت
تا دوردستهای ناپیدا...
شاید همانجا
خانهی پنهان رویاهای من بود
و من هرگز نفهمیدم.
در کوچههای تهیِ شهر
آوازم را گم کردم
چراغها خاموش شدند
و هیچکس نامم را صدا نزد.
هرچه کشیدم از زمان بود و دوری
و...
شـب نشـان از تنـهایی و خـبر از درد دارد،
واژه به واژهی شـعرهایم بـوی مـرگ دارد!
قافیهی رفتنت میانِ غزلهایم پنهان شده،
قاصـدک خـبر از پاییز و روزهای سـرد دارد!
چیزی برای گفتن باقی نمانده است
عزیز من هیچی نمانده، هیچ!
از امروز
باید دیواری بسازیم
همچون مردم چین
به بلندای انفال...
در شهر
صدای آژیرها میلرزد
و هر دیوار
مثل قبر خاموشی
بر شانههای ما سنگینی میکند.
کودکان
با چشمهایی بیفردا
سنگریزهها را میشمارند،
و مادران
پستانهای خشکشان را
به دهان گرسنگی میگذارند.
من
زخمهای مردم را
در دهانم مزه میکنم،
مثل نانی بینمک،
مثل آبی گلآلود.
و شاعر
آخرین فریاد...
در این کوچهها
بوی نان کهنه میآید
و دستهای سیاه
به دنبال تهماندهای در سطلها میگردند.
من
به پنجرهها نگاه میکنم
که همه پردههایشان را کشیدهاند
و خوابهایشان را
پشت دیوارها پنهان کردهاند.
شهر
مثل زنی فرسوده است
که آرایش لبخندش را
باران شسته.
و شاعر
با زبانی زخمی
تمام...
با تاسِ بد افتاده ی تب دار
آینده ی در انزوا مُرده
لای ورق های دل و گشنیز
رویای آس من، تَرَک خورده
هر لحظه مجذور خطرناکم
مجموعه ی منفور تنهایی
حجمِ تمامِ بی کسی ها را
پُر میکند پرگار رسوایی
تصمیم بَد، کبرای داغونم
از فلسفیدن شکل میمونم
حمّام...
در سخاوت خاک
لبخندت رنگ سکوت گرفت
و مرثیه ی چشمانم
پناهگاهی شد
اندوه صدایم را؛
برهوت خواب هایی
خالی از عبور رویایت
بیداری جهانم را
آشفته می سازد...
بهاره طلایی
🥀🥀🥀🥀🥀
🖤مادر مرد، از بس که جان ندارد🖤
در دیــارِ خــویش بـیپنـاهِمـان کـردند،
در حسـرت لقـمه نانی، تبـاهِمان کردند!
گـه تازیانههـای چـرخ، گه کیـنهی خلق،
ای مرگ بیا که بیخبر زِ خدایمان کردند!
آرزوها گم شدند با خاطراتی بر دلم
کس نداند چه گذشته در جوانی بردلم
هجر مادر ناز فرزند هم مرا داد به باد
سرگذشتم را نوشتند آه سوزان بر دلم
من مانده ام با اِنتهایِ درد
در امتدادِ خیسِ بارانها
با نَعشِ خود خَط میکشم هَردَم
بر روی احساسِ خیابانها
وقتی که پای فکرِ من از تَب
تاوَل زده درمُشتِ لَب هایم
سر میزنم بر عقده هایی که
بیرون جَهید از یادِ انسانها
یَخ بسته رویایی که می دانی
بر...
جهان
ترمینالِ ترانزیتِ دردهاست
هر مسافری ک می گذرد
چمدانی از خاطراتش را
در ریل زمان
جا می گذارد.... 💔🍃
ولی گاهی
چرخ های ساعت، وارونه میچرخند
و مسافرانی ک رفته اند
چمدان هایشان با بلیطِ یک خاطره ی کهنه
برمی گردند...
و من
که چمدان های بی صاحب...
در جنگل همیشه خزان مرگ می وزید
برجان سردِ الکُلیِ دُلمه های تاک
شَلّاق خورده با تَنه ی سَرد و فرفری
انگورهای لِه شده ی مَستِ روی خاک
کفّاره ی کراهتِ خرگوش پر زده
در آسمانِ کودکیِ اقتصادِ درد
پستانکِ نحیف پر از آب قند و هیس
درجا زده کنارِ...
سالهاست قاتل اردوگاهی شده ام
که آواره ترین لحظه های درد را به صلّابه کشیده
طوفانِ طراق
طپانچه ی تپانچه های طاق باز را از طمطراق انداخته
کلاغ ها
آبی
خیس
لیز
هیز
شاید هم صابونی اند
خروش خروس
مُشتی جوجه ی پاییز ندیده را کنار قابِ برفکی ، پیچ...
ساعتها
از دیوار، فرو ریختند
با لکنت
با غبار
ذراتِ سرطانی زمان،
در ریههای شهر نفستنگی آوردند
پلها،
بیصدا، از هم گسستند
دیگر هیچ دستی
عرض رودخانه را نمیفهمد
تلاطمِ آبهای مرده
رمه ها را رمانده
آینهها
تصویرِ جویده را
بر چشم های قرمز تف کرده اند
در هندسهی هرزه...
بی سرانجام روی بالشِ خیس
تبرِ درد کودتا میکرد
همه جای اتاق خونی بود
انتهای مرا جُدا میکرد
چشم های همیشه بارانی
رویِ کاشی شبانه سُر میخورد
تَهِ دنیای باورِ مرطوب
نبضِ عکسِ جنایتی می مُرد
بین دندانه های فُرمالین
لبِ آغشته ی دُعا جان داد
بعد این، روزگار خواهد...