پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دوست دارم در جشن تولد ۸۰ سالگیموقتی تو آینه به خودم نگاه کردمبه تمام چین و چروکای صورتم ؛به هر تار موی سفیدم ؛حتی به تک تک خط های روی پیشانیملبخند بزنمدر اصل به اینکه همیشه برای دل خودم زندگی کردم ببالم ...دلم میخواهد گیسوان سفیدم رو ببافم و با هر تارش یک خاطره ی خوش را به یاد آورم ...دلم میخواهد بر تمام خط های پیشانیم جای بوسه های مردی باشد که دوستش دارم ...به دستانم خیره شوم همان لاک سرخ دلبرانه ام را ببینم و یاد شیطنت های دخت...
تو بادبادک بازیگوشی بودیکه با دنباله ی عطرشهر روزاز خیابان نوجوانی ام می گذشتو منکودکی که می دویدمی دوید،می دوید و نمی رسید.کودکی که موهایش جوگندمی شدند،اما هرگز نخواست بزرگ شودچرا که بزرگ شدن،فراموش کردن تو بود.من کودکی بودم که تمام عمرمی دوید ودست تکان می داد،برای بادبادکیکه با بادها می رقصید،و او را نمی دید....