باتو این ترانه را امشب به گور میبرم از قصه ی زلالِ شب دیوانه دور میروم آمد ک مرا جاکند در دل بی سامانش من خود گرفتارش شدم زندانی دستانش بی آن از سوزِ دلم یکبار گیرد خبریی مرا بسوزاندو دگر از او نیامد خبری شد مبتلا قلبم ب او...
ز تو از هرکسی پرسیدم جوابم کرد من این بیگانگی را پاس میدارم