بر دست باد
شاعری هستم ب قدری ساده اندیش نویسم شعرو میخوانم کموبیش
ما ز خوبانِ زمانه این چنین انگاشتیم
هرچ باید ک در این دایره باشد داشتی
محنت از رنگِ فراغ و یادکاری از فلک
تکه یی نان جرعه یی شورو محبت داشتیم
حامد پیری
باتو این ترانه را امشب به گور میبرم
از قصه ی زلالِ شب دیوانه دور میروم
آمد ک مرا جاکند در دل بی سامانش
من خود گرفتارش شدم زندانی دستانش
بی آن از سوزِ دلم یکبار گیرد خبریی
مرا بسوزاندو دگر از او نیامد خبری
شد مبتلا قلبم ب او...
حامد پیری
در حال بارگذاری...