جای پایش بر دلم رنگی دگر تا بگذرد
میروم تا بعد از آن شوره سفرها بگذرد
شله یی رقصان غباری بی پناه
می نشینم تا ظلمت شب ها ی دنیا بگذرد
سایه یی بودم در اندیشه ی نور
سایه میباید ک کامه سرده دنیا بگذرد
باخودم دارم سخن تا مهلت...
ما ز خوبانِ زمانه این چنین انگاشتیم
هرچ باید ک در این دایره باشد داشتی
محنت از رنگِ فراغ و یادکاری از فلک
تکه یی نان جرعه یی شورو محبت داشتیم
باتو این ترانه را امشب به گور میبرم
از قصه ی زلالِ شب دیوانه دور میروم
آمد ک مرا جاکند در دل بی سامانش
من خود گرفتارش شدم زندانی دستانش
بی آن از سوزِ دلم یکبار گیرد خبریی
مرا بسوزاندو دگر از او نیامد خبری
شد مبتلا قلبم ب او...