دوری از تو حسرتی بی رحم شد در جان من زنده مانی از سرِ اجبار هم تاوانِ من خو گرفته روزهایم با سکوتِ حنجره قصه ای ناگفته دارد بغض در چشمانِ من با یقین از مرگ می پرسد نفسها بارها وقتِ رفتن می رسد؟کِی می رسد پایانِ من؟! خواب دیدم...