
#بهــاره_طــلایی زیدی
درد و رنج و شعرها میراث پنهانم شدند
ما آلوده ایم
به پینه های بغض آلودی که برای حیات
بوی گندم را
در ریه ی روزهای ناکوک
به کوچ عمر
کوک می زنند؛
چشم های در غبار
عطر نان
در یادآور تقویمی
کوک کرده اند
که در اخم ساعت
دیوار را در محاصره
حراج می کنند؛
چه کسی...
در سخاوت خاک
لبخندت رنگ سکوت گرفت
و مرثیه ی چشمانم
پناهگاهی شد
اندوه صدایم را؛
برهوت خواب هایی
خالی از عبور رویایت
بیداری جهانم را
آشفته می سازد...
بهاره طلایی
🥀🥀🥀🥀🥀
🖤مادر مرد، از بس که جان ندارد🖤
به رویاهایت برگرد
اینجا
سرزمین خواب های آشفته است
که همیشه به بیراهه ها می چسبد
به سوگ خود می نشیند
بی هیچ شرحی
و در تلافی نداشتن ها
تار درد به دور دیازپام ها
می تند
مستِ آغوشش شدم،تا صبحدم شب زنده دار
ابن سیرین؛خوابِ شیرین دیده ام،تعبیر چیست
بهاره طلایی
به یغما می برد هر صبح
عبور آفتاب
بادبادک یادت را؛
که هر شب
میهمان آسمان وحشی
خواب هایم هست....
تنها،
مرگ خود را می نگرد
در کالبدی خالی از احساس؛
زنده به گور
با چشمانی باز
در مسلخی
مسخ شبمرگی....
شیرین ترین ممنوعه، در آغوش و بر لب های توست
چشمم به چشمت،بوسه هایم داغ بر تب های توست