پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
درِ اتاق را به امید این که کسی سرزده بیاید و او را غافلگیر کند، مطابقِ معمول باز می گذارد!روزِ تعطیل هفته است و بهنام طبق عادت ساعت نُه بیدار شده است.کسی در خانه نیست تا صدای بذله گویی های آزاردهنده ی او اذیتش کند!تیک تاکِ ساعت روی مغزش رژه می رود! از ساعت ها بیزار است زیرا تجمعِ دقیقه های تلف شده را به او یادآوری می کنند.صورت خیس اش را با حوله خشک می کند. آن را روی میز می گذارد و روی صندلیِ زوار دررفته ای که خیلی وقت است آن را عوض نکرده؛...