متن رویا
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات رویا
شهر رویاهایم را دوست دارم
مراقبم که دیوارش جراحت برندارد
تنها شهریست که تمامی ابعادش مال من است
و هیچکس را گذری نیست در آن
آری دوست من ، هرکسی باید یک شهر رویا داشته باشد
بتازد و بتازاند در آن هر آنچه که دلش میخواهد
پاسبانش هم خودش
چه...
قانون انتظار می گوید منتظر
هرچی باشی همان وارد زندگیت میشود......
با لحظههای نفتیِ هر روز دمخور است
تکماهیِ معلّقِ رویای زندگی
از تُندبادِ حادثهپرور دلش پُر است
پاروی در تلاش و تمنّای زندگی
شبانه در خاموشی
زیر سقف ستارگان
به دوش می گیرم
دلتنگی را
تا می رسم
به شهری
پر از آپارتمان های سنگی
که نامت را
قاب کنم بر پیشانی اش
که من رویا دیده ام
رنج ها کشیده ام
تا شاید با عبور گردباد
فاصله را دور بزنیم
که رگبارهای...
همه عمر من تباه شـב،
בر پس خیال با او بوבن.
دستت را اگر بدهی،
میبرمت تا خوابِ خودم —
آنجا که مرزِ بیداری و رؤیا
به نرمیِ پوستِ توست.
درگیر چشمهای تو بودم
که بارانی شد
و ماه از پلکهایت افتاد
در فنجان قهوهی من
که دیگر تلخ نبود
پرندهای از ابروهایت پرید
و روی شانهام نشست
با صدایی شبیه خواب
و من
در امتداد باران
به عقب میرفتم
تا به لحظهای برسم
که هنوز نگاه نکرده بودی
هر رؤیایی از جایی شروع میشود…
گاهی از یک نگاه، که بیصدا قلب را به تپش میاندازد.
گاهی از یک لبخند، که جهان را روشنتر از هر صبح میکند.
و گاهی از خاطرهای، که در تار و پود تاریخ و سرگذشت ما تنیده شده است.
رؤیاها همیشه از جنس خیال...
راهت را کج کن
برگهای خشکیده نفس میکشند
تو شبیه چشمهایم هستی
دستهایت را به من بده
شانههایت پاییز را پر کردهاند
بگو
در این جنگلی که هذیان میگوید
چگونه میتوانم با رقص مه
چشم خورشید را نقاشی کنم؟
باید خود را پیدا کنم
تا فردا
با صدای چشمهایت بیدار...
قلب من به همخوانی سمفونی پاهای تو
به رقص ریتم گرفت
به تق تق پاشنه های بلندت
که والس میرقصی و زیبای
تانگو میرقصی و هنرمفتخر میکنی
باله میرقصی بی بال های فرشته گونت
و پرواز را خاطره میکنی
در عصر بی منحنی بال ها
سر میخوری روی جاذبه بیمقدار...
مستِ رویای توام
پیمانه می خواهم چکار؟
راهِ پر پیچ وُ خمِ
میخانه می خواهم چکار؟
تا سرانگشتِ خیالت
لا به لای زلفم است
این پریشان موج ها را
شانه می خواهم چکار؟
با تو تا دراوجِ دل دادن
شناور می شوم
سرپناه وُ لانه وُ
کاشانه می خواهم چکار؟...
عشق یعنی یک رفیق با وفا پیدا کنی
عشق یعنی در دل دریای عرفان جا کنی
شعرهایی را که سرخ افتاده در جام ِ قلم
قطره قطره نو کنی یا چون غزل دریا کنی
عشق یعنی : باز خاطر خواه معشوقت شوی
مثل مجنون، هی بگردی در پَیِ لیلا کنی...
شنیدم که گفتی
هنوزم بیادت
غزل میسرایم
و من،
در خوابهای شبانهام
با ماه قهر کردهام
ماه، که هر شب
با چمدانی از خاطرهها
از پنجرهام عبور میکرد
و حالا
تنها سایهاش
روی دیوار میرقصد
نفسهایم
در قفسِ شیشهایِ سینهام
پشتِ پردهای از مه
گیر افتادهاند
قلبم
مثل ساعتِ شکستهای...
گاهی دلم میخواهد
بیدار نشوم،
بگذارم دنیا
همیشه مرا
زیبای خفته ببیند…
در آغوش خواب،
همیشه خودم را
زیبای خفتهای میبینم
که به رؤیای تو پناه برده است.
گاهی پلکهایم را که میبندم،
جهان خاموش میشود
و فقط تویی که در خوابم
زنده میمانی…
محدثه جانم، در باغ خیال من شکوفهای،
که با هر نسیم، عطر عشق میپراکند،
چشمهایت دریچهایست به جهان رویاها،
و لبخندت، خورشیدِ صبحِ جان من
در پیچوخمِ زمان، دستت را میگیرم،
تا پرواز کنیم به فراسوی سکوتها،
جایی که فقط من باشم و تو،
و عشقمان همچون ماهی در دریای...
بیدار شدم، و هنوز خواب بودم.
پنجرهای باز بود که به اتاق دیگری باز میشد، همان اتاق.
روی صندلی نشسته بودم، اما از تخت نگاهم میکردم.
سایهای پشت پرده تکان خورد، پرده افتاد، هیچکس نبود.
من به آینه نگاه کردم؛ او پلک زد.
سپیدارِ سپیده، شد شکوفا؛
در احساسم شکفت امواجِ رویا؛
به چشماندازِ زیبای نگاهت،
دوباره، دوختم چشمِ دلم را!
تو خلاصه ی تموم آرزوهای منی.