پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
از بارانِ احساس گفتی- با صراحت - چنان که زیرِ بارشِ یقینخیس شدیماینک فصلِ رویشِ اشک است و اندیشه هایِ تَر ....
شعور یک گیاه در وسط زمستان، از تابستان گذشته نمی آید، از بهاری می آید که فرا میرسد...گیاه به روزهایی که رفته نمی اندیشد، به روزهایی می اندیشد که می آید! اگر گیاهان یقین دارند که بهار خواهد آمد، چرا ما انسان ها باورنداریم که روزی خواهیم توانست به هر آنچه می خواهیم دست یابیم...؟...
از منزل کفر تا به دین ، یک نفس است وز عالم شک تا به یقین ، یک نفس است این یک نفس عزیز را خوش مى دار کز حاصل عمر ما همین یک نفس است...
عالَم همه زیبا بوَد، اما یقین، اما یقیندنیای پاک کودکی، زیباترین! زیباترین!...
یقین دارم هرکسی در زندگی اش حداقل یک بار کاری را که دوستش ندارد به اجبار انجام داده استو میدانم هرکسی طعم گس اجبار را چشیده است،یکی مجبور می شود رشته ی درسی اش را برخلاف علاقه اش انتخاب کندیکی مجبور میشود در شغلی که دوستش ندارد مشغول به کار شودیکی مجبور میشود با کسی که دوستش ندارد ازدواج کند...به هر اجباری اگر تن داده اید به آخری ندهیدلامذهب نمیدانید چه دردیستگرفتن دست های سرد و بی روحنمیدانید چه دردیست هم آغوشی با یک غریبه...خن...
درِ اتاق را به امید این که کسی سرزده بیاید و او را غافلگیر کند، مطابقِ معمول باز می گذارد!روزِ تعطیل هفته است و بهنام طبق عادت ساعت نُه بیدار شده است.کسی در خانه نیست تا صدای بذله گویی های آزاردهنده ی او اذیتش کند!تیک تاکِ ساعت روی مغزش رژه می رود! از ساعت ها بیزار است زیرا تجمعِ دقیقه های تلف شده را به او یادآوری می کنند.صورت خیس اش را با حوله خشک می کند. آن را روی میز می گذارد و روی صندلیِ زوار دررفته ای که خیلی وقت است آن را عوض نکرده؛...
گفتم که عاشقت شده ام و دورتر شدی ای کاش لال بودم و حرفی نمی زدم تو بایقین به رفتن خود فکر می کنی من نیز بین ماندن و ماندن مرددم...
من یقین دارم در پس هر سیاهی خورشبد پیدا میشود کافی است تو موهایت را از چهره کنار بزنی...
با یقین آمده بودیم و مردد رفتیمبه خیابان شلوغی که نباید رفتیممی شنیدیم صدای قدمش را اماپیش از آن لحظه که در را بگشاید رفتیمزندگی سرخی سیبی است که افتاده به خاکبه نظر خوب رسیدیم ولی بد رفتیمآخرین منزل ما کوچه ی سرگردانی ستدر به در در پی گم کردن مقصد رفتیممرگ یک عمر به در کوفت که باید برویمدیگر اصرار مکن باشد، باشد، رفتیم ...
هر شب قسم دادم خدا را عاشقم باشیهر شب یقین کردم خدای دیگری داری......
من یقین دارم خدا هم تحت تاثیر تو بوددیگران را طرح عادی زد، تو نقاشی کشید......
گفتی تو چرا میخندی؟امید رهایی داری؟گفتم به یقین ، صد در صدگفتی چه امیدی؟ گفتم:آنکس که از او می ترسیماز سایهء خود می ترسد...
زندگی پر از زیبایی های کوچک است که تحمل رنج ها را آسان تر می کند.شاید کمی دیر اما یک روز خواهی فهمید گاهی فلسفه ی رنج کشیدنمان در دیدن و پیدا کردن باارزش ترین چیزهاست.تمام آنچه که چشم ها قبل از لمس سختی قادر به دیدن و پذیرفتنش نبود.همین سعی کردن،ادامه دادن و قرارگرفتن در لحظه های نفس گیر و روزهای پرمشقت است که آدمی را وادار میکند با نگاهی بازتر و موشکافانه تر زیبایی های زندگی را ببیند و قدردان ذره ذره داشته هایش باشد.باید چشم ها را باز کر...
کجای این درهی پر سایه خوابیده بودیمکه جز صدای تیهوهاو بوی آویشن بر شانههایمچیزی را به یاد نمیآورم ؟همیشه دلهرهی گمشدنت را داشتمیقین داشتم وقتی بیدار شومتو رفتهایو زمین دیگرگونه میچرخد......
همه عالم تنست و ایران دلنیست گوینده زین قیاس خجلچونکه ایران دل زمین باشددل ز تن به بود یقین باشد...
دیشب به خودم گفتم :شعور یک گیاه در وسط زمستان، از تابستان گذشته نمیآید، از بهاری میآید که فرا میرسد ...گیاه به روزهای که رفته نمیاندیشد، به روزهایی میاندیشد که می آید، اگر گیاهان یقین دارند که بهار خواهد آمد ...چرا ما انسانها باور نداریم که روزی خواهیم توانست به هر آن چه میخواهیم، دست یابیم ؟!...
مهربانیت را مرزی نیستیقین دارمفرشته ای قبل از آفرینشقلبت را بوسیده......
مهربانی را اگر قسمت کنیممن یقین دارم به ما هم می رسد!...
تنها عالمی که به یقین موجود است،عالم ذهن و مفهومات است و بقیه مفروضات.ویل دورانت | لذات فلسفه...