پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دیروز تا نهایت خورشید سم زدمدر گوشه های شهر پر از دود دم زدممبهوت گشتم از ادب مردم شهرخوب و بد نگاه پلیدم بهم زدمدست کسی برای مدت باز مانده بودمن پشت پا به هستی ی لطف و کرم زدمطفلی گرسنه با دل پر گفت ای خداحماسه ی وجود تو را من رقم زدمشهر شلوغ بی کسی و پرسه های مندر گوشه ای نشسته ، همه بر عدم زدمآنقدر با خیال کثیفم شدم عجینتا شعر نو سرودم و با خود قدم زدم...