سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
مادر بزرگمادر بزرگ گفت:فرشته ها دارند؛پدرت را باد می زنند.گفتم:چرا پدرم...مادرم دارد فارغ می شود!باور مادر بزرگدر نگاهم عجیب آمدآنگاه که دست های زمخت چهره ی مالای پیر و پره های خالی،از ماهی؛پدر را دیدمنگاه خسته او تماشایی نبودبه یقین باورمادربزرگ پی بردمدانستم ؛غم، غم سفره بود و حتی فرشته ها دستان خالیو شرم پیشانی پدران را دوست...!...
نازیها تانک داشتند ، روسها توپ ؛انگلیسیها با لبخند گندم زارهایمان را درو کردند ...و تو ، از کدام کشوریکه با دستِ خالی ، مرا غارت کردی ؟!...