پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
سالها بعدشبِ تولدتوقتی شیشه یِ عینکم را هااا میکنمزیر چشمی حواسم هستبی هوا شمع ها را فوت نکنیلب هایت که غنچه شدصدا میزنمآااااای قلبم!تو و بچه هایمان میترسیدمیرسید بالایِ سرممیخندم و میگویم:آخ از این لبها...با عصبانیت میگویی:دیوانه...و نمیدانی این دیوانه مرا تا تولدِ بعدی ات زنده نگه میدارد!سالها بعد...سالها بعد را با تو دوست دارمحتی در خیال......