سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
جای خالی سلوچ وقتی خانواده مجبور به مهاجرت میشن البته نه ازخوشی بلکه از درماندگی و فقر و نداری با همه مصیبتهایی که به مرگان و فززندانش گشته تجاوز تحقیر دلم برای همشون میسوزه برای پسر بزرگش که یک شبه موهاش سفید شد و باید میماند اینها میرفتن به کجا؟؟اما بیش از همه دلم اتش گرفت برای هاجر که کودک بود با ان مرد میانسال و نادان و وحشی باید بدون دلخوشی میماند حالا که مادر هم شده بود دلم میخواست دستی از غیب داشتم وارد داستان میشدم هاجر را ور میداشتم محکم...