سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
من تو را زندگی می کنممن تو را می اندیشم؛همان لحظه که بند کفش هایم را می بندم تا روزم را شروع کنم؛ به این امید که هرچه زودتر به شب ختم شود.یا وقتی که ظرف های تلنبار شده را می شورم و حواسم به آبی که هدر می رود، نیست!یا هنگامی که گلی را می بویم و آن را به جانم سوق می دهم که تو را در اعماق خود معطر کنم!در همه ی ابعاد فکر من؛تنها تو می درخشی...در میان غم و شادی های شبانه روزم،یاد توست که در میدان افکارم می رقصد!در عبورم از خیابان ها،...
جای خالی سلوچ وقتی خانواده مجبور به مهاجرت میشن البته نه ازخوشی بلکه از درماندگی و فقر و نداری با همه مصیبتهایی که به مرگان و فززندانش گشته تجاوز تحقیر دلم برای همشون میسوزه برای پسر بزرگش که یک شبه موهاش سفید شد و باید میماند اینها میرفتن به کجا؟؟اما بیش از همه دلم اتش گرفت برای هاجر که کودک بود با ان مرد میانسال و نادان و وحشی باید بدون دلخوشی میماند حالا که مادر هم شده بود دلم میخواست دستی از غیب داشتم وارد داستان میشدم هاجر را ور میداشتم محکم...