نیست در پیمانهی ادراک، مستور مرا
میکشد در آتشش، اسرار مستور مرا
در شب آیینه، تاب آفتابی نیست نیست
تا بخواند آیهای از خطّ منظور مرا
در تپشهای جنون، چون نای بیسر میزنم
تا کند فریاد خاموشان، شنیدور مرا
آسمان از حلقهی تسبیح اگر بیرون شود
هم نمیسازد ز خاک...