شعله زد شب، شوق شبنم، شرم شبراز آمدن
شیشهی دل، سایهی سوز از نفسساز آمدن
باد با بیدِ بهانه، بغضِ باران را شکست
برگِ بیبرگی، ز باران، بوسهپرداز آمدن
چشمِ چشمه، چاک زد بر چهرهی چرخ کبود
چلچراغی از دل شب، چشمهی ناز آمدن
رعد در رگهای رود افتاد و...
برق زد در برکهی بیتاب، تصویر خدا
شعله لغزید از لب مهتاب، در سینه صدا
باد، در پیچیدن اندیشه، چون زنجیر شد
ریخت بر دیوار وهم، آوازهایی بینوا
نقش بست از خون دل، بر خاک، خواب آرزو
ریشه زد در سنگ، رازِ سبزِ یک رؤیای ما
چشم در چشم افق،...
بشنو از جان نالهی بیتابِ شبهای دلم
میوزد در پردهها آوایِ سودای دلم
آتش اندر آتش افتادهست در جانم هنوز
میدمد از خاکستر اندیشه، مینای دلم
در تبِ تکرارِ خاموشی، زبان وا مانده است
میتپد در سینهام فریادِ رسوای دلم
ریشه زد در عمقِ تاریکی، چراغی بیصدا
روشنی را باخت...
چشم بگشا، شب فروغی از دل اختر گرفت
ماه در آیینهٔ دریا رخ دیگر گرفت
باد، پیراهن به دوش سروِ مجنون میدواند
بوی زلف یار را از دامن صرصر گرفت
اشک، چون شبنـم به روی گونهام لغزید و رفت
قصهای از شوق پنهان در دل دفتر گرفت
شمع، در خلوتسرای...
در دل دریا دلم چون موج، بیپایان شکست
باد با بوی بنفش از باغ بیجان جان شکست
برق بر برگ درختان، نقش لرزانی نوشت
نور در ناز نگاه شبنم گریان شکست
سایه با سوز سرود شب، ز خود بیرون فتاد
شعله در شوق شکفتن، سینهٔ طوفان شکست
چشم چو چشمه،...
چشم بگشا، شب فرو افتاد در دامان کوه
ماه چون آیینهای لرزید در چشمان کوه
باد، پیراهن به تن کرد از غبار کاروان
گریهاش پیچید در پیچ و خم پنهان کوه
شعلهای خاموش در دل داشت فانوسم، ولی
نور میپاشید از بغض لب سوزان کوه
آه از آن لحظه که...
چشم من چون چشمهای خاموش در شبهای تار
دل ولی چون آتشی در سینه دارد روزگار
در دل آیینهها گم گشته تصویرم هنوز
میتراود از شکست خویش، نوری بیغبار
باد میرقصد به شوق گریهی یک برگ خشک
مینوازد نغمهی مرگ و حیات از تار و مار
ماه پنهان در نقاب...
چشم در چشمان شب، تصویر خاموشی شدم
در هجوم سایهها، آیینهی پوشی شدم
باد آمد، برد با خود خوابهای روشنم
در سکوت برگها، پژواک بیگوشی شدم
شاخهام، اما تهی از میوهی فصل یقین
در بهار بیثمر، تنهاتر از دوشی شدم
سنگ بودم، سخت و خاموش، در دل کوهها
تا نگاهت...
در شب بیتابیام، مه به دعا، ماه به راز
خواب من و گریهی شب، آه به جا، ماه به راز
موج غزل در دل باد، قصهی خاموشی باغ
چشم من و سایهی تو، راه جدا، ماه به راز
شعله و شبنم به هم، زمزمهی گریه و شوق
خاک من و...
در سحرگاهان غم جان، یاد باران میکشد
خواب شبنم را به دامان، یاد باران میکشد
در دل آیینهها تصویر مهتابی شکفت
قصهی مهجور دوران، یاد باران میکشد
بر لب خاموش شب، آواز نیلوفر نشست
نغمهی خاموش و پنهان، یاد باران میکشد
در گذرگاه غزل، افسانهی پروانهها
شعلهی بیتاب عصیان، یاد...
باد با بیدار بید، آواز باران را شکست
برگ با بغض بنفشه، بغض پنهان را شکست
چشم در چشم چراغانِ خیال افتاده بود
چشمچرخان، چرخِ خاموش شبستان را شکست
رنگ با رؤیای روشن، نقش خاموشی گرفت
رنگپاشیهای وهم، آیینهپوشان را شکست
سایه با سرما سرود سردی شب را شنید
سایهگردان،...
در هوای خامشی، فریاد را گم کردهام
در دل آیینه، نقش باد را گم کردهام
هر چه بودم، رفت در گرداب وهم بیدلی
چشم را، خواب و دل بیداد را گم کردهام
پایم از رفتن تهی، دستم تهی از شوق صبح
راه را، حتی خیال جاد را گم کردهام
در...
ابرِ آشوبم، اگر باران ببارد یا نبارد
آتشام در جان، چه سوزد، یا نسوزد، یا نبارد
باد میرقصد به شوق شاخههای بیپناهی
شاخه اما خشکلب، گر برگ ریزد یا نبارد
چشم در چشمم، ولی آیینهام بینور مانده
ماه اگر بر شیشهی شب هم بتابد، یا نبارد
سایهام در خاک میجوشد،...
سرو سرمست سحر، سایهزن صحرا شدی
سبزپوش از رنگ باد، آینهی دریا شدی
شعله در شوق تو شد شعری از انگار و وهم
شور در چشمان من، شعلهی معنا شدی
صوت صافی در نسیم، سورهی سرخ سکوت
سطر در سطر دلم، زمزمهی یکتا شدی
رعد را رمزی زدی در ریشهی...
چشم من در خواب شب، پیمانهی اشک است و آه،
میکشد در بادهزاران، دامن خویش از گناه
ماه با آیینهی دل، راز شب را گفته است،
میتپد در سینهی من، نغمهی خاموش ماه
برف بر دوش چنار افتاده چون پیرهنی،
مینشیند بر سرم اندوه بیپایانِ راه
مرغ جانم بسته در...
شب که با زلف تو پیمان سحر بستم و رفت
دل به تاراج غم و درد و خطر بستم و رفت
آن نگاه گذرا آتش در جان انداخت
چشم در چشم تو یک لحظه اگر بستم و رفت
هر چه از عشق تو در سینه نهان داشتهام
در غزلهای پر...
نسیم نرم نوازش نشان نمیگیرم
ز باد و برگ و بهاران نشان نمیگیرم
سرشک سرخ سحرگاه میچکد ز نگاه
ولی ز چشم تو درمان نشان نمیگیرم
لبت چو لاله لطافت به باغ میبخشد
من از لب تو گلستان نشان نمیگیرم
شراب شوق شبانگاه شعله میگیرد
ولی من از می مستان...
در خیال تو شبی تا به سحر سوختمی
همچو شمعی که در آتش به شرر سوختمی
آتش عشق تو در سینه چنان شعله کشید
که چو پروانه در این شوق و خطر سوختمی
چشم مستت چو به جادو دل من را میبرد
در تب هجر تو هر لحظه دگر سوختمی...
دل من در غم هجران تو پرپر شده است
خانهی سینه ز داغت چو مجمر شده است
گل رخت آینهی حُسن خداوندی شد
چشم من از نم اشکش چو نیلوفر شده است
شب که مهتاب به رخسار تو میافتد باز
عشق در سینه چو آتشفکن آذر شده است
آه من...
گر نگاهت با دل شوریده ناساز آمده
عشق در جان من از دیرینه با راز آمده
هر نفس در سینهام صد شعله پنهان میشود
آتش عشقت مگر با شور و با ساز آمده
تا نشستی در دلم چون ماه در آیینهها
صد هزاران جلوه در چشمم به پرواز آمده
میروی...
سوز سودای سحر در سینه پیدا میکند
شعلهی شوق شبانم شور غوغا میکند
موج مستی میکشد در جام جان جانانهام
تا نگاهش نقش نو بر نقش دنیا میکند
لالهی لبریز لب، لبخند لیلایی نشاند
خون به دل، خنجر کشان، خاطر تمنا میکند
مرغ مینای من از مستی به منزل میرسد...
شب شکست آینه در چشم مهتاب امشب
میچکد خون غزل از ریشه مضراب امشب
پنجهی پیچک پاییز به تاراج گل است
میرود قافلهی عمر به شتاب امشب
تار مویی است میان من و دیوانگیام
میکشد سلسله را شیفته در تاب امشب
صد هزاران گره از زلف پریشان باز است
میشود...
شب نشین خلوت اسرار خاموشی شدم
محرم صد پرده از دستار خاموشی شدم
در سکوت معبد عشقت چنان گم گشتهام
تا ابد مدهوش این دیدار خاموشی شدم
هر نفس صد نکته در دل داشتم اما ز شوق
همچو شبنم غرق در گلزار خاموشی شدم
آنچنان در پردههای راز پیچیدم که...