دل به سودای تو بستیم چه تدبیر کنیم
چون ز خود رفته و مستیم چه تدبیر کنیم
باغبان رفت و خزان آمد و گل پژمرده
بی گل و لاله شکستیم چه تدبیر کنیم
آتش عشق تو افتاده به جان و دل ما
شعله ور گشته و هستیم چه تدبیر کنیم...
دل ز اندوه جهان، شد چون سفال بشکسته
چشم از هجر نگار، چون شلال بشکسته
بهاری رفت و در پی آن خزانی سر رسید
دل چو شاخ بید مجنون، از خیال بشکسته
ز چرخ گردون بینم، جز جفا و کینه نیست
کاسه صبرم ز جور این، قتال بشکسته
ز باده...
دل به سودای رخت، جان به تمنای لب است
عقل حیران ز جمالت، دل اسیر این شب است
در شب گیسوی تو گم شد مسیر ماهتاب
وه چه دریاییست مویت، غرق در امواج تب است
آتش عشق تو زد شعله به خرمنگهِ دل
دودِ آه است که پیوسته روان از...
دل ز سودای تو در رنج و بلا افتاده
جان به امید وصال تو به فنا افتاده
آتش عشق تو در جان شرر افکنده است
گوهر عقل ز دریای دغا افتاده
چشم گریان من از هجر تو خون میبارد
سروِ امید من از جورِ جفا افتاده
در شب هجر تو...
دل به سودای تو دادم که سرانجامم خوش
با تو ای عشق به پایان رسد این خامم خوش
آتشی در دل من شعله فکندی ای یار
با تو در وادی غم نیز کنم گامم خوش
خاک کویت شرف جان و جهانم باشد
گر به هجران تو سوزم، نبود کامم خوش...
دل ز سودای تو در سوز و گداز افتاده
جان ز هجران رخت، در غم و آز افتاده
در شب هجر تو ای ماه، دلم خونین است
دل چو نیلوفر در حوض به ناز افتاده
چشم بر راه تو دارم، که تو باز آیی زود
مرغ دل در قفس از...
دل ز سودای تو در سوز و گداز افتاده
جان ز هجران رخت، در غم و آز افتاده
در شب هجر تو ای ماه، دلم خونین است
دل چو نیلوفر در حوض به ناز افتاده
چشم بر راه تو دارم، که تو باز آیی زود
مرغ دل در قفس از...
دل ز هجران تو در سینه چه غوغا دارد،
جان ز سودای تو بر سینه چه سودا دارد.
چشم چون آینه در حسرت دیدار خموش،
آینه کی خبر از عالم بالا دارد.
شمع سوسوی زند در شب هجران بسی،
دل چو پروانه طمع در شب یلدا دارد.
خاک کویت سرمهٔ...
دل ز سودای جهان، رسته ز بندِ آرزو
جان به دیدارِ نگار، بسته ز مهرِ گفتگو
چهره چون ماهِ تمام، قامت سروِ بوستان
دل ز هجرانش مدام، خسته ز تقدیرِ عدو
خاکِ این کویِ بلا، سرمه به چشمانِ دعا
تا که بیند دلربا، خسته از این های و هو
آتشِ...
دل ز سودای تو در بحر بلا افتاده
جان ز اندیشه ی وصل تو جدا افتاده
در شب هجر تو ای ماه تمام افروزم
آتشم، در دل شب شعله سرا افتاده
با خیال قد و بالای تو ای سروِ روان
سروِ آزاد ز هر قید و هوا افتاده
دل چو...
دل ز اندوهِ فراقت گشته بیتاب و حزین،
جان به لب آمد ز هجرت، ای نگار نازنین.
آتشی افتاده در جان، از غم دوری تو،
اشک حسرت میفشانم، بر رُخ چون یاسمین.
در شب تاریک هجران، ماهِ من پنهان شده،
نور امیدم کجا شد؟ ای فروغِ عالمین.
خاکِ ره گشتم...
دل به سودای وصال تو دمساز آمده
جان به امید کرمهای تو ممتاز آمده
خاک پای تو شفاخانهی هر دردی بود
باده از جام نگاهت همه اعجاز آمده
سایهی زلف پریشان تو آرامگهی
که به آن خسته دلان ره سوی ابراز آمده
آتش عشق تو سوزانده همه هستی من
این...
آتشی در سینه دارم، شورِ پنهانی ببین
قصهای از جنسِ دل، با چشمِ بارانی ببین
شبنمِ غم بر رخِ گل، نقشِ حیرانی کشید
رنجِ هستی را در این، دورِ گرانجانی ببین
عقل، بازیچه به دستِ عشق شد، ای بیخبر
سوزِ دل را در تبِ این، دردِ بیدرمانی ببین
مرغِ جان...
دل ز خود بیگانه تر شد، سینه ام گلزارِ غم
باز این شب، باز این می، باز این هنجارِ غم
شعله زد اندیشه ام در کوچه های بی کسی
بی نشان شد روح من، در گردشِ آوارِ غم
در دلِ این دشتِ شب، گم گشته ام در خویشتن
سایه ای...
دل ز سودای جهان بی خبران آسوده
در غم و حسرت ایام گذران آسوده
چشم بگشا به دمِ صبح و صفای عالم
از شب و ناله و افغان و فغان آسوده
مرغ دل در قفس سینه چه بی تاب شده
از غمِ دوریِ گُل، چون خزان آسوده
عقل سرگشته در...
چشم بگشا ای دل از خواب زمستانی، بهار
میرسد با عطر گلها، نو گلستانی بهار
آتش اندر سینه دارم، ز اشتیاق روی تو
شعله افشان گشته از عشقت، پریشانی بهار
خاک پای رهگذارت سرمه سازم، نازنین
تا ببیند دیده هر دم، این غزل خوانی بهار
در شب هجران تو، مهتاب...
دل به دریای جنون زد، سر به سودای فنا داد
جان به یکباره رها کرد، غم به دنیای دغا داد
سایه ای بودم به صحرا، مانده از آوار دیروز
دل به آیینهی فردا، شوق دیدار بقا داد
آتش عشقی که در جان، شعله زد بی پرده ناگه
روح سرگردانم از...
ای دریغا عمر رفته در هوای آرزو،
کی رسد این جان خسته بر سرای آرزو؟
سینه چون آتش ز سودای نهان افروخته،
دیده چون دریا ز اشک بیصدای آرزو.
نقش باطل بود هر دم آنچه در دل پروریم،
این جهان چون آینه، بازیچهجای آرزو.
مرغ دل در قفس تن میزند...
دل به سودای نگاری زده پرواز، بیا
جان به امید وصالی کند ابراز، بیا
آتش از هجر دمادم به دلم میریزد
اشک چون سیل به رخسارم از این راز، بیا
خاک پای تو شوم، گر به سرم بازآیی
جان فدای تو کنم، ای همه اعجاز، بیا
در شب هجر تو...
دل ز سودای تو شد خانهی ویران، چه کنم؟
جان به قربان رخت، ای گل خندان، چه کنم؟
باده در ساغر و من مست ز اندیشهی تو
عقل شد زائل و دل گشته پریشان، چه کنم؟
آتش عشق تو افروخته در جان و تنم
سوختم یکسره، ای شمع فروزان، چه...
دل به سودای خیالش زده پر در به در است
جان به امید وصالش همه شب خون جگر است
آتش عشقش چنان در دل و جان شعله فکند
کز شرارش همه عالم به تبی دایم در است
چشم گریان من از هجر رخش چون دریایی
موج در موج غمش، سینه...
دل به سودای تو بستیم، رها نتوان کرد
جان به بوی تو سپردیم، جدا نتوان کرد
این چه عشقیست که در جان و تنم ریشه زده
گر شود خاک تنم، باز فنا نتوان کرد
سینه مالامال درد است، چه درمان جویم؟
زین همه زخم که بر دل شده، دوا نتوان...
دل ز سودای تو شد خانهی ویران ای عشق
جان به قربان رخت، ای گوهر تابان ای عشق
خاک کویت سرمهٔ چشم و دو عالم سایهات
مهر و مه حیران ز رخسار درخشان ای عشق
آتش عشق تو زد شعله به خرمنگهِ عقل
عقل دیوانه شد از این شرر سوزان...