پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
روبروی آیینه ایستاده ام مقابلم غباری سیاه می بینم.و گردبادی،که یواش یواش در جانم ساکن می شود. شعر: رامیار محمودترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
آن پرنده های سیاه را نمی بینید،بی آنکه بال بزنند، پرواز می کنند،تهوع می گیرند و ستاره ای مردهاز منقارشان می ریزد. شعر: رامیار محمودترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
می خواهی خودت را بکشی،شاید که زندگی روی خوشش را به تو نشان بدهد!اما گذشته سخت است،وقتی میان این تن کوچک، تو نیستی.شعر: رامیار محمودترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
سخت نیست، به جلو رفتن!زیرا شما هنوز پی نبرده اید که من برای زندگی ام، پر و بال می سازم،نه تاریخ!من برای تغییر کردن زبان و فرهنگم، فریاد بر می آورم،نه برای تغییر کردن جهان!شعر: رامیار محمودترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
تا من از دوست داشتنت دست می کشم،از درون پیر و فرتوت می شوم.تا تو از نفرت و کینه ات دست بکشی،روایت زندگانی من پایان می گیرد.زیرا اگر ذره ای از تو ناراحت بشوم روزگارت پر می شود از درد و رنج.شعر: رامیار محمودترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...