متن برگردان: زانا کوردستانی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات برگردان: زانا کوردستانی
به دوران پیش از اسلام خواهم رفت،
تا بتوانم،
تو را تحمل کنم.
شاعر: #جنگی_حاجی
ترجمه به فارسی: #زانا_کوردستانی
نامت، دلیل وجود عشق است!
اکنون،
من از کجا مولانا را بیاورم
که این اصل اساسی را
به چهل و یکمین سبک عرفان مبدل کند.
هر کاری که میکنم
باز به چشم تو نمیآید و میگویی:
دو دلم در عشق تو!
عیبی ندارد،
خودم دوست دارم
به جای دو دل، هزار دل باشم
تا با هزار دل، دوستت میداشتم
تا با هزار دل، برایت جان میدادم.
سرگردانم در کوچهپسکوچههای شهر
دربهدر گوشه به گوشهی این شهرم هنوز،
زیرا،
من نفس با عطر کوچههای قدیمی شهر میکشم.
یک شب، دو شب، سه شب!
داستان هزار و یک شب -
الهی چه دور و دراز است این شبها،
یکی صبح را بیدار کند.
دروغ نیست اگر بگویم:
بهار نخواهد آمد،
مگر که نگاه تو بشکفد!
درد وجود دارد
بیماری وجود دارد
و مرگ نیز...
گرچه آدمی خودخواهانه،
همه چیز برای خود خواهان است...
و چه غریب و غمناک است
وقتی میفهمی،
آدم به دنیا میآید برای مردن...
خانه را آب و جارو کن،
هر روز کبوتر خیالاتم -
نماز آمدن را میخواند!
شاعر: ریبوار فایق
مترجم: زانا کوردستانی
تو عاشق سنگی و
من هم ستیغ کوهم -
باغ پر از نسیم و لبخند است!
بی می مست توام،
ساز و آوازت، اصل و نسب من است -
ای فرهنگ کُردی!
پر از گردهی گل دیدن است،
زنبورها به عسلاش تبدیل میکنند -
چشمانت!
زمانی از راه خواهد رسید
که درودها، بدرود میشوند
خاطرات شیرین مبدل به اشک میشوند
و حرفهایت پایان خواهند یافت
دوستان، بیگانه میشوند و
احساسهای پاک، مبدل به نفرت و کینه،
از همه بدتر،
انسانها تبدیل به درندگانی خونریز خواهند شد.
وقتی به اندام خود نگاه کردم،
زخمهایم را چنان گلی شکفته دیدم
که از آنها خون میچکید.
وقتی به دشمنان نگریستم،
نفرت و کینه نسبت به آنها مرا آرام کرد،
و صبرم کمر آنها را شکست.
شعلههای آتش
میان تنور سینهام را
فقط با باران بوسهی لبهایت
خاموشی میپذیرد.
من با کلمه به کلمهی شعر
برای تنت
پیراهنی
به زیبایی گلستان خواهم دوخت
تا پروانههای پاییزی خیالاتت
از باغ سینهات دور نشوند.
من از چکچک شبنمهای نشسته
بر گیسوان خیس
شعری سبز،
لبخند را بر لبانت تحریر خواهم کرد.
تا خنده از هجوم غم در امانت نگه دارد.
در خاطرات کودکیام
نیمهای از خویشتنم را
به دست باد سپردم
و اکنون بر شاخسار درخت خیال گیر کرده
من از آن سالهای دور
تاکنون،
حسرت وطنم در چشمانم باقی ماندهست.
از آن زمان، تاکنون
من پرندهای بیآشیانهام
که هر روز در آسمان دربدریهایم
پیچ و تاب میخورم
از درد...
در چشمانت،
من،
صبح سپید را میخوانم.
تنها تاریکیست
که توانایی
درک عشق تابش ماه را دارد.
نمیدانم که چالهی تنهایی چه اندازه عمیق است
ولی هرچه بیشتر فرو میروم
بیشتر به اوج میرسم!
خدایا! تو تنهای آسمانی و
من تنهای زمین،
کجایی که به دیدنت بیایم؟!
خاک،
قدرت کوچ را ندارد،
این است، راز ماندن دائمی من،
در این سرزمین!
من و تو، زمین سبز و آسمان آبی هستیم
تو مست و خرامان در میانهی زمین و آسمانی
زمین سخت و آسمان دور!
و من گرفتار
مابین سنگ و بارانم.
گونههایم،
برگهای زرد پاییزیاند
از شاخسار درخت زندگی ریختهاند!
لبهایت،
دو لالهی واژگونند
و بر روی برگ پاییزی خم نمیشوند.