متن برگردان: زانا کوردستانی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات برگردان: زانا کوردستانی
درد وجود دارد
بیماری وجود دارد
و مرگ نیز...
گرچه آدمی خودخواهانه،
همه چیز برای خود خواهان است...
و چه غریب و غمناک است
وقتی میفهمی،
آدم به دنیا میآید برای مردن...
خانه را آب و جارو کن،
هر روز کبوتر خیالاتم -
نماز آمدن را میخواند!
شاعر: ریبوار فایق
مترجم: زانا کوردستانی
تو عاشق سنگی و
من هم ستیغ کوهم -
باغ پر از نسیم و لبخند است!
زمانی از راه خواهد رسید
که درودها، بدرود میشوند
خاطرات شیرین مبدل به اشک میشوند
و حرفهایت پایان خواهند یافت
دوستان، بیگانه میشوند و
احساسهای پاک، مبدل به نفرت و کینه،
از همه بدتر،
انسانها تبدیل به درندگانی خونریز خواهند شد.
وقتی به اندام خود نگاه کردم،
زخمهایم را چنان گلی شکفته دیدم
که از آنها خون میچکید.
وقتی به دشمنان نگریستم،
نفرت و کینه نسبت به آنها مرا آرام کرد،
و صبرم کمر آنها را شکست.
من با کلمه به کلمهی شعر
برای تنت
پیراهنی
به زیبایی گلستان خواهم دوخت
تا پروانههای پاییزی خیالاتت
از باغ سینهات دور نشوند.
من از چکچک شبنمهای نشسته
بر گیسوان خیس
شعری سبز،
لبخند را بر لبانت تحریر خواهم کرد.
تا خنده از هجوم غم در امانت نگه دارد.
در خاطرات کودکیام
نیمهای از خویشتنم را
به دست باد سپردم
و اکنون بر شاخسار درخت خیال گیر کرده
من از آن سالهای دور
تاکنون،
حسرت وطنم در چشمانم باقی ماندهست.
از آن زمان، تاکنون
من پرندهای بیآشیانهام
که هر روز در آسمان دربدریهایم
پیچ و تاب میخورم
از درد...
در چشمانت،
من،
صبح سپید را میخوانم.
تنها تاریکیست
که توانایی
درک عشق تابش ماه را دارد.
نمیدانم که چالهی تنهایی چه اندازه عمیق است
ولی هرچه بیشتر فرو میروم
بیشتر به اوج میرسم!
خدایا! تو تنهای آسمانی و
من تنهای زمین،
کجایی که به دیدنت بیایم؟!
خاک،
قدرت کوچ را ندارد،
این است، راز ماندن دائمی من،
در این سرزمین!
من و تو، زمین سبز و آسمان آبی هستیم
تو مست و خرامان در میانهی زمین و آسمانی
زمین سخت و آسمان دور!
و من گرفتار
مابین سنگ و بارانم.
گونههایم،
برگهای زرد پاییزیاند
از شاخسار درخت زندگی ریختهاند!
لبهایت،
دو لالهی واژگونند
و بر روی برگ پاییزی خم نمیشوند.
در میان ابرها پنهان شوی، چون باران میبارانمت!
به میانه گردباد بچرخی، متوقفش خواهم کرد
ماهیوار، در پناه امواج قرار بگیری،
بیرونت میکشم.
فقط اگر در آیینه قلب دیگری ببینمت
هیچ از دستم ساخته نیست،
نمیتوانم بشکنمش...
وقتی پدر شدم
و همسرم اسم دختر را "شبنم" نهاد
من در دفتر اشعارم،
نام شعر "شبنم"م را عوض کردم،
مگر میشود،
اسم دو فرزندت یکی باشد؟!
کو چراغی،
که باد نتواند خاموشش کند؟!
کو شکوفهای،
که هرگز خزان نبیند؟!
کجاست انسانی،
که سرنوشت نتواند به کام مرگ بفرستند؟!
آن هوا نیست،
این آخرین نفسهای گل سرخ است!
آن باران نیست،
این اشکهای در هم آمیختهی کودکی خوابیده در گهواره و
پیری نشسته بر لب قبر است.
این برف نیست،
آن بال پروانههای پر کنده شده است!
این تگرگ نیست،
آن سر سپید کبوتریست
که سرزمین تنش را رها...
دیدار تو چه سخت است
حتا وقتی که با منی.
گم کردنت چه دشوار،
حتا وقتی
که از منی دوری...
نمیدانم که گودال تنهایی چقدر عمیق است!
لیکن، هر چه بیشتر فرو میروم،
سقوطم بیشتر است.
خداوندا!
تو تنهای تنهایان آسمانی و
من تنهای روی زمین!
به کجایی که به دیدارت بیایم؟!
با خانمی آشنا شدم
که با خنده میگفت:
-- همسرم مأموریت رفته و تا هفتهای دیگر بر نمیگردد!
پرسیدم: ملوان است؟!
گفت: نه! خلبان!
ناخودآگاه سرم را میان دستانم گرفتم و
روی زمین خم شدم
او قاه قاه به من میخندید و
من ۱۶ سه ۱۹۸۸* در مغزم ویراژ میرفت....