برگردان شعر کوردی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات برگردان شعر کوردی
امشب که نزد تو آمدم،
نمیخواهم که قهوهای گرم برایم بیاوری
احساس داغت را به من ببخشای،
تا که گرمم شود.
نمیگویم که چایی شیرین برایم بریزی،
نگاه عسلینت را،
در نگاه گرفتهام بریز،
تا که سرحال و بشاش شوم.
در گوش جانم،
لبخند سحرانگیزت را بزن،
تا انگبین شعر...
روزگاری میگفتندم:
چرا چنین ساکتی؟!
اگر اینچنین ساکت باشی و حرفی نزنی،
به تو مشکوک خواهند شد و سرت را بر باد خواهی داد!
روزی دیگر گفتنم:
خفه شو!
اگر چنین وراجی کنی و ساکت نشوی،
زبانت را از حلقومت بیرون میکشند
و زبان سرخت، سر سبزت را بر باد...
دایکم لە سنە بە گۆڕ نیان و
باۆکم لە کرماشان
براکەم لە شنۆ دەفن کرد و
خوویشکەکەم لە سابڵاغ
ئاواتەکانم لە کامیاران بالمیش بۆن و
خوونەکانم لە سەقز
لەگەڵ خۆما وردئەبوم
ئیگرە کوردستانە یان گۆڕستان؟!
◇
مادرم در سنندج به خاک سپردم و
پدرم را در کرمانشاه
برادرم را در...
نا فەروخیم، واکو دەمم بدورەن!
نا واکو رودەکیم، نەوین!
زانام لە کوردستان،
شاربەدەری دوویر لە نیشتمان...
...
چاک ئەدانزانی وا هویچ منداڵیک
دوویر لە ئامێزی دایکی
زیندو نابێت.
◇
نه فرخی ام که دهانم را بدوزند،
نه که رودکی ام، نابینا!
زانا هستم از کردستان،
تبعیدی ی دور از وطن......
باپیرم مرد،
باوکمیش!
بڕاکانەم یەک به یه ک پاتوڵ و فەڕتووس،
مووه کانی منیش قڕبۆز!
هەموو جیهانەم پیر و بەعومر بوون،
بەڵام داخی تۆ هێشتا جەوانە،
ای کوردستان!
◇
پدر بزرگم مرد،
پدرم هم!
برادرهایم تک به تک فرتوت،
موهای من هم جوگندمی!
همه ی جهانم پیر شدند،
اما داغ...
[فقط تو]
پر و بالم را ببری،
باز به خانه ی تو بر می گردم.
روحم را از من بستانی،
باز در پیکر بی جان تو، تناسخ خواهم یافت.
بینایی ات را به من ببخشایی،
باز خواهم گشت به چشمان نابینای تو.
انگشتانم اگر سبز شوند،
باز دستان بریده از...
[بە یاد سامی شورش]*
بخواب عزیزم!
زمین یکپارچه یخ زده
باد خوابیده
رود کفش هایش را کنده
و شب از سرما می لرزد.
بخواب عزیزم!
در این شهر،
فقط مرگ بیدار است...
----------
* از شاعران معاصر کُرد
شعر: گوران مریوانی
ترجمه: زانا کوردستانی
پروردگارا!
به راستی، تو مرا می بینی؟!
یا من هم در چشم تو،
شبیه مورچه هایی هستم
که از بس کوچک و ناپیدایند،
زیر دست و پا له می شوند.
شعر: گوران مریوانی
ترجمه: زانا کوردستانی
پاییز نام دیگر خداست!
برای مردمان بی مهر و محبت،
تا که دریابند
آدمی هرچه قدر هم جوان و سرحال باشد
روزی فریاد کهولتش برخواهد خواست
همچون برگریزان درختان...
شعر: غمگین خدر
ترجمه: زانا کوردستانی
هرگز سکوت نکن!
تا که شهد سخنان شیرینت،
قاطی چای تلخم شود!
چونکه صدایت،
سرسبزی و آبادی دل من است
باور کن،
ایامی که صدایت به مهمانی گوشم نمی نشیند
چنان دلتنگ می شوم
که چون پرنده ای غمگین
بی هدف و سرگردان،
به پرواز در می آیم
آنقدر که...
می دانم که روزی، باز می گردی،
تنها به صبر ایوب نیاز دارم تا آن زمان!
چونکه زمان، سکوت را از بین می برد
سخن ها را در خود پنهان می کند
سختی ها را پایان می دهد،
چون ذره ای هم گفتگو ارزش ندارد.
شعر: غمگین خدر
ترجمه: زانا...
از زمانی که تو رفتی،
از ابرهای آسمان هم،
سکوت می بارد!
باشد!
تو با من قهری،
پس این قهر و سکوت ابرها از کیست؟!
شعر: غمگین خدر
ترجمه: زانا کوردستانی
ما گذشته شده ایم!
دیروز،
زخم امروزمان است!
عمیق و خونین!
بر پیکر فردایمان...
شعر: غمگین خدر
ترجمه: زانا کوردستانی
از سال دو هزار و پنجاه و دو به بعد
هر روز غروب،
زیر سایه ی آن تابلوی آبی خواهی نشست
که کوچه ای را به نام من مزین کرده است.
شعر: ریبوار طاها
برگردان: زانا کوردستانی
هزاران مرتبه به خدا التماس کردم
که تو را به من برساند، اما نکرد!
مثل بچه ها گفتم: خدایا این خوبی را در حقم بکنی
خیر خواهی دید.
شعر: ریبوار طاها
برگردان: زانا کوردستانی
بی تو حوصله ی نوشیدن یک لیوان آب را هم ندارم
دیگر بعد از تو،
این ایام فراق را چگونه به پایان برسانم؟!
شعر: ریبوار طاها
برگردان: زانا کوردستانی
الان دیگر از هر زمانی بیشتر دوستت دارم...
این حرف تمام لحظات من است.
شعر: ریبوار طاها
برگردان: زانا کوردستانی
می گویند: کف زدن با یک دست نمی شود
پس این دل تنهای من،
این همه فغان و شیون اش چگونه است؟!
شعر: ریبوار طاها
برگردان: زانا کوردستانی
شنیدم قرار است
مرده ای را در گورستان کسنزان دفن کنند.
تسبیحی از چاتلانقوش* و
سجاده ای و
کاستی از ولید ابراهیم*
به او دادم که برای پدرم ببرد.
----------
* بنه یا پسته ی کوهی، که با دانه های آن تسبیح ساخته می شود.
* شیخ ولید ابراهیم العبدلی...
مادر قبایی سیاهی داشت
آن را فروخت و
مقداری پیراهنی آبی برای برادرم خرید
پدرم خروس بد صدایی داشت
آن را فروخت و
یک قوطی شیر خشک برای برادرم خرید.
من سیاهی قبای مادرم را
از آبی آسمان برادرم بیشتر دوست داشتم.
من صدای گوش خراش خروس پدرم را
از...
شاخ و برگ درختان را باد به هر سوی می برد،
تو چگونه، به تابلوی زندگی ات، می نگری؟
تویی که مسافر راه های دور و درازی،
روزی خواهد رسید که گردباد مرگ،
رگ و ریشه ات را خواهد کند،
و باد اجل بلند و به دره ای پرتت خواهد...
خورشیدی در حال غروب،
من این چنینم!
دیگر نمی بینی مرا به چشم!
فریادی بودم و دیگر نخواهی شنید،
از بس که صدای دیگران بلند است.
در این دنیای پر آشوب،
من بی صدا آمدم و بی صدا از آن کوره راه، برگشتم.
بدنم خرد و بریده بریده شده و...
به کجا باید روم؟
از کدامین کوچه و خیابان؟
به کدامین راه، گام بردارم؟
همراه با کدامین غم و درد
کوچه پس کوچه های شهر را بچرخم،
کدامین اشک پر افسوس را
از چشمان خیس و پر حسرتم را، امشب بریزانم؟
شعر: ریباز سالار
برگردان: زانا کوردستانی