مرگ مدت هاست در روحم رخنه کرده اما حریف جسمم نمی شود.....
به حبسی افتاده ام که می دانم رهایی از آن ممکن نیست......
درد بدنم را شهری برای سکونت می داند و از شهر نمی رود بلکه مدام خانه اش را عوض می کند......
نمی دانستم روزی می رسد که در دامن شب اشک بریزم و با توهمات ذهن بیمارم امید را به خود القا کنم.......
نمی دانستم روزی حالم آنقدر بد می شود که نتوانم آن را وصف کنم.......