
رامینا یاراحمدی
کسب جایزه البرز موسوم به نوبل ایرانی
خوشحالی سال هاست که مرده است از آن زمان که کاخ آرزوها بر سرش ویران شد...
روزگاری در بیشه شیر جنگل بودم ولی امروز شغالی شل در گوشه خانه نشسته و به روبهی از پنجره خانه مینگرد که دست و پا تکان میدهد و به خیال سلطان جنگل بودن میرقصد....
خوشحالی مگر خانه ما چقدر دور است که مدت هاست سر نمیزنی؟
سینه ام پر درد است و زبانم عاجز...
مرگ مدت هاست در روحم رخنه کرده اما حریف جسمم نمی شود..
و کسی درک نکند قلب شکسته ام را...
و دستانم هنگام نوشتن نامش می لرزند...
به حبسی افتاده ام که می دانم رهایی از آن ممکن نیست...
درد بدنم را شهری برای سکونت می داند و از شهر نمی رود بلکه مدام خانه اش را عوض می کند...
قبری حفر می کنم و تمام آرزوهایم را دفن می کنم تا بیهوده بر بالین مرده ورد عافیت نخوانم....
نمی دانستم روزی می رسد که در دامن شب اشک بریزم و با توهمات ذهن بیمارم امید را به خود القا کنم....
نمی دانستم روزی گوشه نشین خانه و ساعت شنی عمرم می شوم؛ هرچه بیشتر در خود فرو میریزم ،پیرتر می شوم...
نمی دانستم روزی جوانی ام در خلوت می گذرد و چهره شاداب در آینه به زردی بیماری دیده می شود....
خوشبختی حرام اعلام شد،
روز تولد من در گوش سرنوشت....
بغضم زندانبان اشک هایم است....
غمت آتش به گندم زار زد و ثمرم سوخت...
و کشتی صبرم در عمق چشمانت غرق شد....
و زخم هایم زینت می دهند تن عریانم را....
دفترشعرم خلاصه دردهایم است....