پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
خیابانهای یخ زدهتمام خیابانها سفید شده بود و همچنان برف میبارید. زنی که بچه یکی، دو سالهاش را در بغل گرفته بود کلاه بچه را تا روی پیشانی کشید و گفت: «چه برفی... مامان جان برفو نگاه کن» نوزاد خوابآلود بود و چرت میزد. راننده گفت: «تو این برف و سرما آدم دلش برا این کارتن خوابا میسوزه... بیچارهها چکار میکنن؟» زن گفت: «اینها که دلسوزی ندارن...» راننده گفت: «چرا ندارن؟» زن گفت: «مرده شوربردهها همشون معتادن...» سکوت شد. کمی جلوتر زن گفت: «ن...
امروز سوار تاکسى شدم، به راننده گفتم: چقدر میشه؟گفت: نمیدونم، هرچى مرامته بده!بهش پونصد تومن دادمگفت: تف تو مرامت!!...
میخواستم از تاکسی پیاده شم، گفتم سلام.اینقدر خجالت کشیدم و به سوتیم فکر کردم تا کرایه رو گرفتم سمت راننده گفتم؛ آقای کرایه بفرمایید رانندتون...