پنجشنبه , ۲۲ آذر ۱۴۰۳
چه رمانتیک است /رسیدنِ باد /به مانتوی ((«چشم دکمه ای»)) /و تاکسی های شهر /که لبِ پیاده رویکبهیکغش می کنند /و چه رمانتیک تر استسکوتِ منوسکوتِ خیابان !«آرمان پرناک»...
جلوی تاکسی نشسته بودم و پیغام هایم را چک می کردم. راننده گفت: «همه تو موبایل شونن» نگاه کردم زن و مرد و دختر جوانی هم که عقب نشسته بودند، موبایل دست شان بود. توی ماشین های بغلی هم همه گوشی به دست بودند. راننده گفت: «قدیم ها تو تاکسی آدم ها با هم حرف می زدن، حالاهمه فقط به موبایل شون نگاه می کنند... دیگه حتی بیرونو هم نگاه نمی کنند.» گفتم: «دل تون برای اون موقع ها تنگ شده؟» راننده گفت: «نمی دونم» بعد گفت: «نه... هر موقعی یه جوریه دیگه....
خستگیتاکسی پشت چراغ قرمز ایستاد. از ثانیه شمار چراغ معلوم بود که بیشتر از دو دقیقه باید معطل باشیم. راننده که پا به سن گذاشته بود، خودش را کمی پایین کشید. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشم هایش را بست. هنوز چند لحظه نگذشته بود که صدای خرخر راننده بلند شد. مردی که جلوی تاکسی نشسته بود، گفت:«چطوری تو این گرما به این زودی خوابش برد؟» دختربچه ای که عقب تاکسی کنار مادرش نشسته بود، پرسید:«مامان چرا آقاهه خوابید؟» مادرش گفت:«خسته بود عزیزم.» دختر پر...
چرا نمی رقصی؟تاکسی پشت چراغ قرمز ایستاد. حاجی فیروزی از لابلای ماشین ها به طرف پیاده رو می رفت. زنی که با دختر کوچکش عقب تاکسی نشسته بودند رو به دخترش گفت: «حاجی فیروزو دیدی؟» دختر سرش را تکان داد یعنی دیده است. مردی که جلو نشسته بود گفت: «همین دیروز عید بودا، چشم به هم زدیم سال تموم شد.»راننده گفت: «یه چشم دیگه به هم بزنیم، به کلی تموم شده رفتیم.» دختر بچه پرسید: «کجا رفتیم؟» مادرش گفت: «هیچ جا... دارن شوخی می کنن.» راننده گفت: «آره عموجون، ...
امروز سوار تاکسی شدم راننده گفت تنهایی؟یه آه کشیدم گفتم ما هممون خیلی وقت تنهاییمگفت زر نزن بشین سه نفر دیگه بیان بریم...
تاکسی پشت چراغ قرمز ایستاد. کارتن خوابی آمد و به شیشه جلو دستمال کشید. شیشه تمیز بود و نیازی به دستمال نداشت، اما راننده هزار تومان به مرد داد. سر چهارراه بعدی دوباره یک نفر دستمال به دست آمد و شیشه را تمیز کرد. راننده این بار هم هزار تومان به مردی که شیشه را تمیز کرد داد، پشت چراغ قرمز سوم وقتی پسربچه ای آمد که شیشه را تمیز کند، راننده گفت «نمی خواد... دو نفر تمیز کردن بهشون پول دادم، دیگه نمی خواد.»پسربچه گفت «حالاچی می شه به من هم بد...
امروز سوار تاکسى شدم، به راننده گفتم: چقدر میشه؟گفت: نمیدونم، هرچى مرامته بده!بهش پونصد تومن دادمگفت: تف تو مرامت!!...
میخواستم از تاکسی پیاده شم، گفتم سلام.اینقدر خجالت کشیدم و به سوتیم فکر کردم تا کرایه رو گرفتم سمت راننده گفتم؛ آقای کرایه بفرمایید رانندتون...
ابر و باران و یارمن و یک زن میانسال عقب تاکسی نشسته بودیم. یک مرد چهل و چند ساله هم جلوی تاکسی کنار راننده پا به سن گذاشته نشسته بود. باران به شدت می بارید و برف پاک کن ماشین با سرعت کار می کرد. زن میانسال گفت: «خدا رو شکر که این بارون اومد والاخفه می شدیم.» راننده پیر گفت: «بارون همه چی را می شوره با خودش می بره... آدمو شاد می کنه.»مردی که جلو نشسته بود زیر لب گفت: «همه رو شاد می کنه جز من.»راننده گفت: «چی گفتین؟» مرد گفت: «بارون م...
بالاخره باران آمد و هوا کمی تمیز شد. مردی که جلو تاکسی نشسته بود، گفت: «خدارو شکر که این بارون اومد و همه چیز را شست.» زنی که عقب تاکسی نشسته بود، گفت: «همه چیز را که نشست، هنوز آلودگی زیاده.» چند لحظه سکوت شد. زن گفت: «کاش بیشتر بارون میاومد، کاش میشد یه بارونی بیاد که همه چیز را بشوره و همه جا تمیز بشه.» دوباره سکوت شد. تاکسی توی ترافیک گیر کرده بود. لحظهای بعد چند قطره باران روی شیشه چکید، بعد چند قطره دیگر و بعد باران شدید شد. راننده از تو...
قیافه من«مستقیم». تاکسی ایستاد. وقتی میخواستم سوار شوم، راننده چشمش به چشمم افتاد و گفت: «برو پایین».پرسیدم: «چرا؟»راننده گفت: «جایی نمیرم... برو پایین». گفتم: «مستقیم نمیرید؟». راننده گفت: «میرم ولی تورو نمیخوام ببرم». پرسیدم: «چرا؟» گفت :«از قیافت خوشم نمییاد، دوست ندارم ببرمت» و گاز داد و رفت. این هفته من نمیتوانم چیزی برای این ستون بنویسم، چون تاکسی سوار نشدم....
درختهای پاییزیبرگ درختهای کنار اتوبان رنگی شده است. نارنجی، زرد، قرمز، قهوهای. مردی که جلوی تاکسی نشسته بود، گفت: «چقدر این درختها قشنگ شدن.» راننده چیزی نگفت. مرد نگاهی به راننده کرد و گفت: «درختها را دیدید؟» راننده گفت: «بله.» مرد گفت :«خیلی عجیب و غریب نشدن؟... هزار رنگ...» راننده گفت: «بله.» مرد گفت :«ولی انگار خیلی براتون جالب نیست.» راننده گفت: «شما چون گاهی از این مسیر رد میشی، درختها و رنگشون برات جدید و جالبه، من چون روزی ده...
دیروز باران ریزی میآمد. خانمی که جلوی تاکسی نشسته بود، گفت: «عاشق پاییز و بارانش هستم.» مردی که عقب تاکسی نشسته بود گفت: «اه، پاییز هم شد فصل، همهاش باد و گرد و خاک... .» زن پرسید: «شما بهار را دوست دارید؟» مرد گفت: «نه، بهار که اینقدر عطسه میکنم که میمیرم... بهار کلا خیلی لوسه.» زن گفت: «پس تابستاندوست هستید؟» مرد گفت: «دیوانهام؟... تابستان که آدم میپزه، وای همهاش شروشر عرق.» زن گفت: «از اون سرمادوستها هستید... زمستان؟» مرد گفت: «نه باب...