جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
عُبورِ گمشده ی جاده های مِه زده رانگاهِ پنجره ی انتظار می فهمد رضا حدادیان...
تویی که لحظه به لحظه دلت تَرک خورده ست!سکوتِ خونینت را ، اَنار می فهمد رضا حدادیان...
حریفِ تو شبِ طوفانِ سرنوشت نشددرختِ صبحِ تورا، ریشه دار می فهمد رضا حدادیان...
شرمنده اگر دست من غمزده خالیستدرویشم و در کیسه به جز آه ندارم.... رضا حدادیان...
چشمان پُراز گریه ی تقویمم وبی شک یک پلک زدن فرصت دلخواه ندارم...
تنها بادردًپای گیسوان تو را می داند....
شب بی ماهاتوبوسیست باچراغ شکستهکه راه را گم کرده است....
سخت است پس ازاین متغیر نشومتنها مجنون عصر حاضر نشومرخساره ی توناب ترین مضمون است با دیدن تو چگونه شاعر نشوم ؟!رضا حدادیان...
هرروزچنارپیربرای پرنده هاتکّه تکّهآفتاب می ریزد. رضاحدادیان...
یک تّکه آفتاب برایم بیاورید!از آسمان تار خودم گریه ام گرفت...
از غربت مزار خودم گریه ام گرفتاز ابر اَشکبار خودم گریه ام گرفتپاییز می وزد و تو لبریز خنده ایامّا من از بهار خودم گریه ام گرفتسیاره وار، هرشب وهر روز، های هایدر حلقه ی مدار خودم گریه ام گرفتوقتی که پرده پرده دلم را نواختماز ناله ی سه تار خودم گریه ام گرفتیک تّکه آفتاب برایم بیاورید!از آسمان تار خودم گریه ام گرفت...
پاییز می وزد و تو لبریز خنده ایامّا من از بهار خودم گریه ام گرفت...
مباش چشم به راهِ خزان و باور کنتو را شکوفه شکوفه بهار می فهمد رضا حدادیان...
تو را کسی که شد آیینه دار ، می فهمدکسی که می کِشد از خود کنار می فهمدنه هرکه از مِی و میخانه دَم زَنَد ،تنها شراب را چشمانِ خُمار می فهمدتویی که لحظه به لحظه دلت تَرک خورده ست!سکوتِ خونینت را ، اَنار می فهمدنه کوهسار نه دریا، قبول باید کرد کویرِ هجرت را، جویبار می فهمدبه یاد حضرت معشوق، سرفرازی را--سری که رفت به بالای دار می فهمدحریفِ تو شبِ طوفانِ سرنوشت نشددرختِ صبحِ تورا، ریشه دار می فهمدمباش چشم به راهِ...
پُر است حنجره ات از گلایه، بی تردید فقط زبانِ دلت را، سه تار می فهمد.رضا حدادیان...
کسی که آینه دار سپیده بود،چقدر--از آفتاب ،گریزان شده است بعد از تو رضا حدادیان...
بهار دست تکان داد ودور شد از منهوا ،هوای زمستان شده است بعداز تورضا حدادیان...
لشکر چشمان توتا بُن دندان مسلحو منسربازی تنهایمرضا حدادیان...
به چشمِ گل،جنگل با تمام وسعت خودشبیه گوشه ی گلدان شده است،بعد از تورضا حدادیان...
لب فروبند !یک جفت قناریدر چشمتآشیان کرده است.رضا حدادیان...
پروانه ی دشت اَبرها خواهم شدباجنگلِ باد،آشنا خواهم شدای مرکز ثقل آسمان! من باتواز جاذبه ی زمین رها خواهم شد. رضا حدادیان...
تیر اندازی ماهراز پشت پرچین چشمشقلبم را نشانه گرفت وآتش !رضا حدادیان...
درخت بی سرو سامان شده است بعداز توپرنده سر به گریبان شده است بعد از توبهار دست تکان داد ودور شد از منهوا ،هوای زمستان شده است بعداز توهزار پنجره ی پُر غبارم وانگار--زمانِ قحطی باران شده است بعداز توکسی که آینه دار سپیده بود،چقدر--از آفتاب ،گریزان شده است بعد از توبه چشمِ گل،جنگل با تمام وسعت خودشبیه گوشه ی گلدان شده است،بعد از توو کوه ،کوه فرو ریخت هستی وبی شکجهان بَدَل به بیابان شده است بعداز تو...
تا سر به هوا هستم و همراه ندارم راهی به جز افتادنِ در چاه ندارمچشمان پُراز گریه ی تقویمم وبی شکیک پلک زدن فرصت دلخواه ندارماز نعره ی پُر آتش آن کوه مِه آلودجز چند نفس شعله ی جان کاه ندارم مانند سپاهی که پریشان شده باشددر عرصه ی شطرنج دلم شاه ندارمگلدان شبم ، تشنه ی یک جرعه تماشاپروانه ی خورشید وگل ماه ندارم شرمنده اگر دست من غم زده خالیستدرویشم و در کیسه به جز آه ندارم...
آرام بیا!پاورچین، پاورچینپنجره رانیمه باز می گذارمتا کسی نداندماه مهمان من است رضا حدادیانلشکر چشمان توتا بُن دندان مسلحو من سربازی تنهایم رضا حدادیان لب فروبند !یک جفت قناری در چشمت آشیان کرده است. رضا حدادیانکبوتری خیسم که از طوفان به پشت پنجره ی اتاق توپناه آورده است رضا حدادیاناز قفس آسمانباز می گردمتا رها باشمکنار تو رضا حدادیانمن ماندم و...